قسمت چهارم چند روز بعد آرش به همراه مادرش به دانشگاه آمد. باران را به مادرش معرفی کرد و خودش در ماشین نشست تا از دور نظاره گر باشد. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود، که مادر آرش با باران خداحافظی کرد و به سمت ماشین آمد. آرش به چهره مادرش نگاهی انداخت... چندان خبر از رضایت خاطر نمی‌داد. مادرش همین که در ماشین را بست، چشمانش را درشت کرد و با حالتی تشر آمیز رو به آرش گفت: اگر گفته بودی دختره چادریه، پامو تو دانشگاه نمی‌ذاشتم. تو از یه دختر چادر چاقجوری خوشت اومده؟؟  آخه دختر قحط بود؟؟ لحظه به لحظه صدای مادر آرش بلندتر می‌شد: مگه اینکه از روی جنازه من رد شی که بخوای پای این دختره رو به زندگی من باز کنی. لابد با همین چادرشم می‌خواد جلوی داداشت بشینه. حتماً چند روز دیگه هم می‌خواد ما رو امر به معروف کنه که حجاب داشته باشید و نماز بخونید. صدای مادر دیگه تبدیل به جیغ بنفش شده بود: تو می‌گفتی می‌خوای زن بگیری، خودم خوشگل‌ترین دختر رو بهت معرفی می‌کردم. ۱۰ تا دختر... یکی از یکی خوشگل‌تر تو باشگاهمون داریم. از خداشونه عروس من بشن. این همه دختر خوشگل و پولدار رو ول کنم بیام خواستگاری این دختره ایکبیری؟؟؟ قیافش مثل ماست می‌مونه. همونقدر سرد و بی روح. نکرده یکم رژ لب بماله شاید مادر شوهر آینده‌اش بپسندتش. آرش هیچی نمی‌گفت. فقط سرش را پایین انداخته بود و داشت لب پایینش را گاز می‌گرفت. اما مادرش دست بردار نبود: آخه تو از چی این دختره خوشت اومده؟ نه قیافه داره، نه پول و پله. دور این دختره رو خط می‌کشی آرش وگرنه دیگه پسر من نیستی.... این رو گفت و از ماشین پیاده شد و رفت. آرش که تا آن لحظه فقط سکوت کرده بود، بغضش ترکید و زد زیر گریه. انتظار چنین واکنشی را از مادرش نداشت. وقتی مادرش اینطور عکس‌العملی نشان می‌دهد، پدرش چه کار می‌کند. یاد حرف مادرش افتاد: آخه تو از چی این دختره خوشت اومده؟؟ در دل به مادرش جواب داد: می ‌دونی از چی اش خوشم اومده؟ از نجابتش، از صداقتش، از لطافتش. کدوم یکی از اون همه دخترهایی که تو می‌شناسی انقدر نجیبند؟ کدام یکیشون تا حالا دستشون به هیچ پسری نخورده؟ اون دخترهایی که تو فکر می‌کنی خیلی خوشگلن، همش به خاطر سرخاب سفید آب‌های روی صورتشونه. اگه یه روز اونا رو بدون آرایش ببینی دیگه دلت نمی‌خواد نگاهشون کنی. اما این دختر، فابریکه. اصل جنسه. خودشو پشت یک ماسک دروغی مخفی نکرده. من دختر روراست می‌خوام. دختری می‌خوام که بتونم بهش اعتماد کنم. بتونم اجازه بدم تو خونه و دانشگاه و سرکار بگرده اما فقط مال من باشه. قلبش فقط برای من بتپه. خیالم از جانبش راحت باشه. آرش ماشین را روشن کرد و راه افتاد. اما نمی‌دانست کجا برود. جز خانه جایی را نداشت که برود. تحمل روبرو شدن با مادرش را هم نداشت. دلش یک آغوش گرم می‌خواست تا یک دل سیر گریه کند. دلش دستان گرمی می‌خواست که دستش را بگیرد. گوش شنوایی می‌خواست تا حرف دلش را بزند. کسی که حرفش را بفهمد. کسی که بگوید بعد از این باید چه کار کند. باید قید باران را بزند، یا قید خانواده‌اش را؟ هر دوی این‌ها غیر ممکن بود. دلش کسی را می‌خواست که کنارش بنشیند و از آرامش او آرام شود. بوی باران می‌آمد. صدای باران می‌آمد. قطرات باران روی شیشه ماشین می‌ریخت و سرازیر می‌شد. چقدر دلش هوای باران کرده بود. گوشه ای نگه داشت. در ماشین را باز کرد. از ماشین پیاده شد. سرش را به سمت آسمان گرفت تا طراوت باران را بهتر حس کند. از ته دل فریاد زد و گفت: خداااااااا کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani