قسمت پنجم ترم جدید شروع شد. مدت کوتاه تعطیلی بین دو ترم، فرصتی را برای آرش فراهم کرده بود، تا سنگ‌هایش را با خودش وا بکند و ببیند با خودش چند چند است. با چند نفری مشورت کرده بود و برای اولین بار در زندگیش استخاره کرده بود، که جوابش بسیار خوب آمده بود. اما هنوز تردید داشت. وارد کلاس که شد، چشمش به باران خورد. آرام در گوشش گفت: لطفاً بعد از کلاس بمان. کارت دارم. کلاس که تمام شد، آرش منتظر ماند تا همه از کلاس خارج شدند. آمد کنار باران نشست. _ سلام خانم. چشممان به جمال شما روشن! _ سلام آرش. تعطیلات خوش گذشت؟ _ دست رو دلم نذار که خونه... _ بذار حدس بزنم از چی ناراحتی... حتماً خونوادت از من خوششون نیومده و گفتن دور این دختر رو خط بکش... تو هم موندی بین من و خونوادت کدوم رو انتخاب کنی... _ ای جانم! همین هوش و ذکاوتته که منو کشته.... تو که تا آخر خطو رفتی... نتیجه گیری هم بکن... باران خنده‌ای کرد و گفت: نتیجه‌شو تو باید بگی... _ باران میشه یه سوال ازت بپرسم؟پ _بپرس _ تو چرا چادر می‌پوشی؟ مامان من از همین چادرت، از همین پوشیده بودنت خوشش نیومده. _ این پوشش من، به من امنیت میده. باعث میشه وقتی توی جامعه راه میرم، همه به من به چشم یک خانم نگاه کنند، نه به چشم یک دختری که میشه ازش سوء استفاده کرد. منم مثل همه دخترها موهای زیبا دارم. جذابیت‌های زنانه دارم. اما اگر این‌ها را توی جامعه به نمایش بگذارم، اولاً چشم‌های افراد مریض را به خودم جذب کرده‌ام و غیر مستقیم بهشون گفته‌ام "دنبالم بیا و هر کاری می‌خواهی با من بکن" .  دوماً مردهایی که خودشون همسر دارند را تشویق کردم که به همسرش خیانت کنند. من دوست دارم فقط مال یک مرد باشم، نه مال همه مردهای توی خیابان. حالا من یک سوال از تو می‌پرسم. اگر من یک روز شدم همسر تو، آیا راضی هستی موهایی که فقط تو حق دیدنش را داری، بدنی که فقط تو می‌توانی ببینی را من به بقیه مردها هم نشان بدهم؟ _ نه به هیچ وجه. تو دیگه مال من هستی. راضی نیستم هیچ مردی حتی یک لحظه هم بهت نگاه کنه. _ حالا اگر من خودم موهامو آوردم بیرون و بدنم رو به نمایش گذاشتم و مردها توجهشان به من جلب شد  و یه بلایی سرم آوردند، تو کی رو سرزنش می‌کنی؟ _ اول تو را یک دل سیر کتک می‌زنم که باعث و بانی همه این اتفاقات شدی!🤛 بعدم چشم‌های اون مردها را از حدقه درمیارم. 👀  بعدم یه تیر تو مغز خودم شلیک می‌کنم که چرا جلوی خانمم رو نگرفتم!!😡 باران خندید و گفت: حالا خیلی هم جوگیر نشو!😁🖐 حالا فهمیدی من چرا چادر می‌پوشم؟ من در اصل دارم برای تو امانت داری می‌کنم.. _ تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani