#داستان_آرش_و_باران
قسمت هفتم
باران وقتی به خانه رسید، مادرش با نگرانی جلو آمد و او را در آغوش گرفت و گفت: کجا بودی دخترم؟ نگرانت شدم. دیر کردی.
_ ببخشید مامان جون داشتم با آرش صحبت میکردم. صحبتمون طولانی شد. از زمان غافل شدم. معذرت میخوام که نگرانت کردم.
_ با آرش در مورد چی صحبت میکردی؟
_ در مورد اینکه چرا چادر میپوشم. چرا پوششم این شکلیه.
مامان دستی به موهای باران کشید و گفت: دخترم اینو میدونی که دخترها برای خدا چقدرررر عزیزند؟ دخترها ریحانه خدا هستند. گل خدا هستند. خدا دلش نمیخواد گل هاش پژمرده بشن. دیدی هر وقت یک گل از غنچه در میاد و باز میشه، زودی چیده میشه؟... دخترها مثل فرشتهاند. مقدس اند. انقدر مقدس اند که خدا ۶ سال زودتر از پسرها باهاشون حرف زده... زودتر از پسرها مخاطب خدا شدهاند... این یعنی مراقبت از دخترا برای خدا خیلی مهمتر از مراقبت از پسرها بوده... خدا میخواد طراوت هیچ دختری از بین نره... خدا میخواد سیم دخترها زودتر از پسرها به خدا وصل بشه. خدا عاشقانه دخترها را دوست داره...
باران از حرفهای مادرش به گریه افتاد. سر به سجده گذاشت و با خدایش عاشقانه نجوا کرد....
کانال داستان های آسمانی
❄️
@dastan_asemani