#داستان_آرش_و_باران
قسمت هشتم
باران روی تختش دراز کشیده بود و غرق در افکارش بود که گوشیاش زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشی کرد: آرش
_ الو سلام آرش. خوبی؟
_ سلام نفسم... باران جانم... خیلی بهت نیاز دارم.... میشه همین الان بیای همون جای همیشگی؟ باید باهات حرف بزنم...
_ چیزی شده؟
_ بیا... بهت میگم.
نیم ساعت بعد باران و آرش روبروی هم نشسته بودند.
آرش که حسابی بهم ریخته بود، به چشمان باران خیره شد و گفت:
_ باران! من سر دوراهی بزرگ گیر افتادم. از طرفی دلم نمیخواد تو رو از دست بدم.... تو امید زندگی منی.... من به عشق تو زندهام... من هر روز به امید دیدن تو از خواب بیدار میشم و هر شب با یاد تو بخواب میرم... حتی یه لحظه هم نمیتونم به این فکر کنم که از تو دور شم... که تو رو نداشته باشم.... اما از طرف دیگرم... خانوادهام.... هیچ جوره نمیخوان تو رو بپذیرن....با بابام که اصلا نمیشه حرف زد... حتی حاضر نیست یک کلمه هم حرفام رو بشنوه... مامانم هم هیچ جوره راضی نمیشه.... هرچی میگم مامان! تو بیا یکم باهاش آشنا شو... خودت میبینی چقدر دختر خوبیه.... اما اصلاً راضی نمیشه حتی یک بار دیگر باهات روبرو بشه... نه اینکه از تو چیز بدی دیده باشه ها، نه، اون کلاً از آدم مذهبیها بدش میاد.... خانواده من یه عروس میخوان هم تیپ خودشون.... اما من مثل اونا فکر نمیکنم... دختر اون تیپی نمیخوام. یه دختر پاک و ساده میخوام، عین تو. انتخاب من تویی باران.
باران ساکت بود و به حرفهای آرش گوش میکرد.
آرش مکثی کرد. بعد جدیتر به صورت باران خیره شد و گفت:
_ باران میخوام یه چیزی ازت بپرسم. خواهش میکنم بهم راستش رو بگو. _هرچی باشه راست میگم.
_ تو هم منو دوست داری؟؟؟؟......💖
باران صورتش را زیر انداخت و گونههایش سرخ شد و لبخند محجوبانه ای زد.🥰
آرش که با دیدن این حالت باران، قند تو دلش آب شده بود، گفت: الهی قربون این صورت پر از شرم و حیائت برم... قربون اون گونههای سرخ و سفیدت برم.... با همین شرم و حیائت منو کشته مرده خودت کردی دیگه دختر.... هر بار که تو رو میبینم بیشتر از قبل عاشقت میشم.
بعد با ناراحتی نگاهی به باران کرد گفت: باران من اگه بخوام تو را داشته باشم، باید قید خانوادهام رو بزنم.... تو حاضری پام وایسی؟؟؟
باران سرش رو بالا آورد و مصمم جواب داد: من تا آخر پات وایمیستم.
آرش با خوشحالی جواب داد: با این حرفت دلمو قرص کردی. منم دوست دارم بشم عین تو... همین قدر پر از آرامش... همینقدر محکم... تو چطوری اینقدر آرامش داری؟؟ آرامش دقیقاً چیزیه که من یک عمر دنبالش بودم و پیداش نکردم... تو چطور پیداش کردی؟؟؟
کانال داستان های آسمانی
❄️
@dastan_asemani