قسمت نهم آرش با ناراحتی نگاهی به باران کرد گفت: باران من اگه بخوام تو را داشته باشم، باید قید خانواده‌ام رو بزنم.... تو حاضری پام وایسی؟؟؟ باران سرش رو بالا آورد و مصمم جواب داد: من تا آخر پات وایمیستم. آرش با خوشحالی جواب داد: با این حرفت دلمو قرص کردی. منم دوست دارم بشم عین تو... همین قدر پر از آرامش... همینقدر محکم... تو چطوری اینقدر آرامش داری؟؟ آرامش دقیقاً چیزیه که من یک عمر دنبالش بودم و پیداش نکردم... تو چطور پیداش کردی؟؟؟ _من با نماز به آرامش می‌رسم... هر وقت دلم می‌گیره، یا پر از آشوب میشه، یا از این دنیا خسته میشم، پا میشم وضو می‌گیرم و دو رکعت نماز می‌خونم. بعدشم یکم قرآن می‌خونم. وقتی آدم سیمش به خدا وصل میشه، خیلی لذت بخشه. _ تا حالا تجربه‌اش نکردم... راستش من تا حالا نماز نخوندم... شاید هم برای همین هیچ وقت به آرامشی که دلم می‌خواست نرسیدم. به منم یاد بده چطوری نماز بخونم. _ باشه. حتماً. _ باران... راستشو بخوای.... من خیلی از جهت اعتقادی مثل تو نیستم. یعنی چندان آدم دینداری نیستم. هیچ وقت دنبال یادگیری مسائل اعتقادی نبودم. هیچ وقت به دین به طور جدی فکر نکردم. کمکم می‌کنی در مورد دین بیشتر بدونم؟ _ معلومه که کمکت می‌کنم. آرش جان تو باید مطالعه کنی. هر چقدر کتاب‌های اعتقادی و دینی مثل کتاب‌های شهید مطهری و علامه مصباح رو بیشتر بخونی، عمیق‌تر می‌تونی دین رو بشناسی. منم با خوندن همین کتاب‌ها و البته با کمک گرفتن از بعضی اساتید تونستم تا حدودی دینم رو بشناسم. به نظر من تو هم یک سیر مطالعاتی رو شروع کن. هرجاش سوال یا ایرادی داشتی، بپرس. اگر تونستم خودم جواب میدم اگر هم نتونستم از اساتیدم می‌پرسم. صحبت‌های آن روز باران و آرش تمام شد. اما برای آرش دنیای جدیدی باز شد... دنیای جدیدی که شاید تمام زندگی و سرنوشتش را تغییر می‌داد.... دنیایی که یک عمر دنبالش می‌گشت... حالا آرش مانده بود و یک کتابخانه پر از کتاب‌های دینی و مذهبی... هر روز صبح به آنجا می‌رفت و شب به خانه برمی‌گشت. سه ماه تابستان فرصت خوبی بود که فارغ از درس و دانشگاه بتواند فقط کتاب بخواند. کتاب‌هایی که باران پیشنهاد کرده بود. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani