قسمت سیزدهم اذان ظهر بود. آرش آهسته از اتاقش بیرون آمد. به سمت دستشویی رفت تا وضو بگیرد. وضویش را که گرفت، نگاهی به مادر انداخت تا ببیند چه کار می‌کند. داشت با تلفن صحبت می‌کرد. زیر چشمی به آرش نگاهی انداخت. آرش سریع خودش را از چشمان مادر پنهان کرد و به اتاقش رفت. جانمازش را که زیر تخت مخفی کرده بود، درآورد و شروع به نماز خواندن کرد. رکعت اول را خواند. رکعت دوم نمازش بود که یادش آمد در اتاق را قفل نکرده.... آشوب به دلش افتاد. خدا خدا می‌کرد کسی در اتاق را باز نکند... اما ..... چشمتان روز بد نبیند... مادرش که چند وقتی بود به حرکات آرش مشکوک شده بود، در اتاق را باز کرد و ایستاد. آرش همه حواسش به پشت سرش بود. نفهمید نماز را چطور تمام کند. همین که سلام نماز را داد، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دید مادر و پدر و برادرش دم در ایستاده‌اند و با قیافه‌ای به شدت عصبانی دارند به او نگاه می‌کنند.... پدرش با چشمان پر از خون به طرفش آمد. مادرش هم دست کمی از پدرش نداشت. پدر نزدیک آرش ایستاد و پرسید: _داشتی چه غلطی می‌کردی؟ _ داشتم نماز می‌خواندم... یک آن دنیا دور سرش چرخید.... سرش گیج رفت.... فقط حس کرد که صورتش به شدت بر زمین خورد.... خون از بینی و دهانش جاری شد. صدای به هم خوردن در اتاقش را که شنید، خیالش راحت شد که همه رفتند. آرام از زمین بلند شد. نگاهی به آینه کرد. جای دست پدر روی صورتش خودنمایی می‌کرد. با همان سر و صورت خونین لبخندی زد و گفت: اولین سیلی را در راه خدا خوردی آرش خان! چطور بود؟! خوشمزه بود؟! کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani