#داستان_آرش_و_باران
قسمت شانزدهم
ماه رمضان نزدیک بود. باران از قبل برای آرش توضیح داده بود که افراد دیندار، در ماه رمضان روزه میگیرند. و این روزه گرفتن علاوه بر خواص معنوی زیادی که دارد، برای سلامتی بدن هم مفید است.
آرش هم تصمیم گرفته بود روزه بگیرد. اما از دو چیز خیلی میترسید: اول، واکنش خانوادهاش. می دانست دیر یا زود خانوادهاش میفهمند و او را مواخذه میکنند. دوم، گرسنگی طولانی مدت.
آرش در تمام سالهای زندگیش، هیچگاه پیش نیامده بود که مدت طولانی گرسنه بماند. نمیدانست بدنش توان دارد که از اذان صبح تا غروب آفتاب گرسنگی را تحمل کند یا نه.
اما تصمیمش را گرفته بود.باید هر طور شده یک ماه تمام را روزه میگرفت. مثل باران.
روزی روی تختش دراز کشیده بود. مادر دم در اتاق آمد و در زد. صدایی نشنید. در را باز کرد. وقتی چشمان خسته و نیمه باز آرش را دید، گفت:
_ چته پسرم؟ گرسنهای؟ پاشو بیا سر میز. ناهار آماده است.
بوی خوش ناهار مادر به مشامش رسید. کمی وسوسه شد روزهاش را بشکند. اما یادش آمد که به خدا قول مردانه داده. یک مرد تا پای جان، پای قولش میایستد..
مادر دوباره صدایش کرد. اما جوابی نشنید.
پدرش گفت: بگذار این بار من به سراغش میروم.
بدون در زدن، در اتاق را باز کرد و گفت:
_ چرا نمیای ناهار بخوری؟ نشنیدی مادرت چند بار صدات کرد؟ آرش چشمان بیجانش را کمی باز کرد و گفت: میل ندارم بابا
پدرش عصبانی شد و گفت: یعنی چی میل ندارم؟؟ این چشمات داره داد میزنه که گرسنهای
_بابا جان میشه تنهام بذاری؟ گفتم که میل ندارم
_دیروزم گفتی میل نداری و نیومدی سر میز... پریروز هم همینطور ... چند روزه که ناهار نمیخوری... ببینم بچه ..نکنه اعتصاب کردی؟!
پدرش این جمله را با حالت پوزخندی گفت و رفت.
مادر آرش که دید پدر هم موفق نشد آرش رو به سر میز ناهار بیاورد، گفت: شاید ازمون دلخوره . دلش نمیخواد بیاد سر میز و تو جمع ما غذا بخوره. حالا غذاشو میبرم تا تو اتاقش بخوره.
مادر غذا را به اتاق آرش برد و آرش در این امتحان سخت الهی بدجوری گیر کرده بود.
گرسنگی خیلی داشت بهش فشار میآورد. معدهاش نزدیک بود سوراخ شود.
از طرف دیگر بوی خوش غذا طاقتش را طاق کرده بود. چشمی هم که اینجا نبود تا نظارهگر خوردنش باشد... دستش را دراز کرد تا غذا را بردارد؛ که ناگهان تصویر باران جلوی چشمش آمد که میگفت: خدا همیشه حاضر و ناظره. همه کار آدمها رو میبینه ... حتی کارهایی که فکر میکنی داری مخفیانه انجام میدی...
غذا رو سر جایش گذاشت و پتو را روی سرش کشید تا بوی مست کنندهاش را حس نکند.
کانال داستان های آسمانی
❄️
@dastan_asemani