قسمت چهارم از فرداش، صبح زود خواب بیدار می‌شد و زودتر از من کارهاشو می‌کرد و آماده می‌شد و می‌رفت دم در می‌ایستاد تا ببرمش مهد قرآن. یک هفته گذشت. یک روز که آمده بودم دنبالش، معلمش من رو دید و از دور صدام زد. رفتم پیشش. بهم گفت:" مامان ریحانه! چقدر دختر شما باهوش و فعاله!" _چطور ؟ _هر  آیه از قرآن را که می‌خونیم، فوری می‌پرسد:" ترجمه‌اش چیه؟" ترجمه‌شو که براش میگم، حسابی تو ذهنش تحلیل می‌کنه و مدام سوال می‌پرسه. ...نمی‌دونم به سوال‌های این دختر جواب بدم یا کلاس رو اداره کنم.... من وظیفه دارم برای همه بچه‌ها وقت بگذارم و کلاس رو پیش ببرم، اما دلم نمیاد سوالات ریحانه بی‌جواب بمونه.... میشه هر روز نیم ساعت دیرتر بیاید تا بعد از کلاس بتونم به سوالات ریحانه جواب بدم؟ _ باشه ...خیلی هم عالیه از فرداش نیم ساعت دیرتر میامدم و می‌دیدم ریحانه با معلمش حسابی گرم صحبت هستند. منم می‌نشستم و تماشا می‌کردم و لذت می‌بردم. از اینکه این دختر اینقدر ذهن پرسوال و تشنه‌ای داره، بهش افتخار می‌کردم .آرزو می‌کردم خدا اینقدر علمم رو زیاد کند و آنقدر بهم قدرت بیان شیوا و روان بدهد تا خودم بتوانم به سوالات دخترم پاسخ بدهم. صحبت‌های ریحانه با معلمش که تمام شد، هر دو با اشتیاق به سمت من آمدند. _مامان جون ببخشید که منتظرت گذاشتم... آخه خانم معلم داشت داستان‌های قرآنی برام تعریف می‌کرد ... _اشکالی نداره دخترم. برو بشین تو ماشین منم الان میام. ریحانه که رفت، معلمش رو کرد به من و گفت :"این دختر بهترین شاگردی هست که تا حالا داشتم. هر روز برای پاسخ به سوالاتش دو برابر نسبت به قبلاً مطالعه می‌کنم، اما باز  در بعضی سوالاش گیر می‌کنم و نمی‌دونم چی جواب بدم!! تازه فهمیدم چقدر دستم خالیه! دیروز رفتم سه چهار جلد کتاب خریدم که هر روز بخونم و بتونم مطالب جدیدی تو دست و بالم داشته باشم. امیدوارم دیگه کم نیارم!! چشمکی زد و خندید منم خندیدم😜 خداحافظی کردیم و رفتیم. کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani