#داستان_آرش_و_باران
قسمت بیست و چهارم
خانه آرش و باران کم کم داشت به سر و سامان میرسید.
آرش و رفقایش خانه را تمیز کردند و رنگ زدند. باران و مادرش هم یک مقدار خرده ریز خریدند تا بشود باهاش زندگیشون را شروع کنند. آخر هفته شد و باران و آرش داشتند برای مراسم عقد آماده میشدند.
اما غم سنگینی روی سینه آرش سنگینی میکرد. جای خالی پدر و مادرش را در کنارش حس میکرد. دلش نمیخواست این مراسم بدون وجود آنها برگزار شود.
پنجشنبه عصر بود که آمد دم در خانه پدرش. قلبش داشت از جا کنده میشد. تردید داشت که زنگ را بزند یا نه؟ آنها چه واکنشی نشان خواهند داد؟ اصلاً در را به رویم باز میکنند یا نه؟ اگر خبر عقدم را بشنوند چه میکنند؟ آیا پدرم باز میخواهد با روش خودش مرا منصرف کند؟
دلش را به دریا زد و زنگ خانه را فشار داد.
مادرش تا تصویر آرش را روی آیفون خانه دید، از خوشحالی از جا پرید. دوید به سمت اتاق پدر...
_ شهروز.... شهروز.... بدو بیا.... بدو بیا آرش آمده.... دیدی گفتم برمیگرده؟؟.... آخه این بچه که جایی رو نداره بره...می دونستم که سرش به سنگ میخوره و برمیگرده.... حتماً اومده عذرخواهی کنه..... شهروز تو رو جون من، اگر عذرخواهی کرد، تحویلش بگیر... دیگه باهاش تندی نکنیا.... حالا که پشیمون شده دیگه اذیتش نکن.....
پدر آرش با عجله و خوشحالی از پلهها پایین آمد. اما غرورش اجازه نداد که بیاید دم در. همان ته سالن روی مبل نشست تا آرش بیاید به سراغش.
مادر در را که باز کرد، از تعجب خنده بر لبانش خشک شد.... صحنهای دید که تا به حال ندیده بود....
کانال داستان های آسمانی
❄️
@dastan_asemani