قسمت بیست‌و پنجم مادر در را که باز کرد، از تعجب خنده بر لبانش خشک شد.... صحنه‌ای دید که تا به حال ندیده بود....آرش بود، اما نه آن آرش سابق... دیگر خبری از موهای فشن و آستین کوتاه و شلوار جین نبود... آرش موهایش را کوتاه کرده بود. ته ریش گذاشته بود. پیراهن آستین بلند پوشیده بود و دکمه‌هایش را تا بالا بسته بود. شلوار پارچه‌ای پوشیده بود و انگشتر عقیق به دست کرده بود. آرش ابتدا به مادرش سلام کرد. سپس جلو آمد و به پدرش سلام کرد. پدر که تحمل دیدن آرش با آن قیافه را نداشت، رویش را برگرداند. آرش گفت: پدر جان من برای عذرخواهی نیامدم. فقط آمدم بگم فردا مراسم عقد من و بارانه. ازتون خواهش می‌کنم برای عقدم بیایید... من مسیر زندگیمو اینطور انتخاب کردم... می خوام جور دیگری زندگی کنم... خواهش می‌کنم به انتخاب من احترام بگذارید... آرش خم شد، دست پدر را بوسید و رفت به سراغ مادر.... مادر که اشک در چشمانش حلقه زده بود، نتوانست حرفی بزند. آرش هم حرفی نزد... چند دقیقه در سکوت به هم خیره شدند.... آرش دستان مادر را بوسید و رفت... برای همیشه از آن خانه رفت.... این آخرین دیدار آرش با پدر و مادرش بود..... پایان کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani