#داستان_ریحانه
قسمت پنجم
چند سال گذشت و ریحانه راهی مدرسه شد، در حالی که حافظ کل قرآن شده بود و مطالب قرآنی فراوان یاد گرفته بود.
روز اول که از مدرسه آمد، کمی پکر بود.
_ ریحانه جون چی شده عزیزم؟
_ چیزی نیست مامان جون
_ خانم معلم حرفی زده ناراحت شدی؟
_ نه مامان خانم معلم خیلی مهربونه
_ بچهها چیزی گفتن؟
_ نه مامان جونم نگران نباش
_من و شما همیشه دوستای خوبی برای هم بودیم، همیشه به هم راستشو گفتیم، نمیخوای به دوستت بگی از چی ناراحتی؟
_ مامان راستش این مدرسه یه جوریه... بچههاش یه جورین....
_ یعنی چه جورین؟؟
_ همه دخترا موهاشونو گذاشتن بیرون... ناخنهاشون رو لاک زدن... وقتی از مدرسه میرن بیرون بلند بلند با همدیگه حرف میزنند و میخندند... مامان مگه خدا نگفته باید موهامون از نامحرم پوشیده بشه؟.... مگه خدا نگفته نباید جلوی نامحرم لاک روی ناخنهامون داشته باشیم؟.... پس چرا اینا حرف خدا را گوش نمیدن؟.... مگه شما نگفتی دختر وقتی تو خیابون راه میره باید با وقار باشه؟.... نباید بلند بلند حرف بزنه و بخنده؟.... پس چرا اینا با وقار نیستند ؟...مامان من این مدرسه رو نمیخوام... من مدرسه قبلی را دوست دارم.... من دوستای کلاس قرآنم رو میخوام...😢
اینو گفت و زد زیر گریه😭
از گریه ریحانه اشک توی چشمانم حلقه زد. نمیتونستم به ریحانه بگم بابات دیگه پول نداره تو رو مدرسه غیر دولتی بفرسته... نمیتونستم بهش بگم مجبوری همین جا بری وگرنه باید قید مدرسه رو بزنی... نمیتونستم بگم که قیمت مدارس قرآنی و مذهبی چقدر بالاست و ما مجبوریم تو رو مدرسه دولتی بفرستیم... چی میتونستم بهش بگم؟ میدونستم اگر مجبورش کنم به همین مدرسه بره آیندهاش تباه میشه . دیر یا زود همرنگ همین بچهها میشه چارهای نداشتم جز اینکه برم درِ خونه اهل بیت و از اونا کمک بخوام...
کانال داستان های آسمانی
https://eitaa.com/dastan_asemani