قسمت ششم می‌دونستم اگر مجبورش کنم به همین مدرسه بره آینده‌اش تباه میشه . دیر یا زود همرنگ همین بچه‌ها میشه چاره‌ای نداشتم جز اینکه برم درِ خونه اهل بیت و از اونا کمک بخوام... شروع کردم به دعای توسل خوندن تا ۴۰ روز دعای توسل خوندم نماز امام زمان خوندم دعای ۲۵ صحیفه سجادیه خوندم به امام زمان گفتم:" آقا جان این دختر از اول مال خودت بوده، همیشه سرباز خودت بوده و هست، خودت پرورشش بده، خودت سربازت رو حفظ کن، خودت تربیتش کن، خودت تو این دوره و زمانه حفظش کن، من بیشتر از این کاری از دستم بر نمیاد،  بقیه‌اش با خودت." چند روز بعد از مهد قرآنی که ریحانه می‌رفت تماس گرفتند: _ بله بفرمایید _ سلام مامان ریحانه! مدیر مهد قرآن هستم. ببخشید بد موقع که مزاحم نشدم؟ _ نه خواهش می‌کنم ..بفرمایید.. _ راستش چند روزی بود که تو فکر ریحانه جون بودم. خواستم ازتون بپرسم کدام مدرسه ثبت نامش کردید؟ _ یک مدرسه دولتی اسمشو نوشتم. _ عجب! راستش رو بخواهید من تو این مدت یه پیگیری کردم دیدم شعبه ۸ دبستان دارالقرآن، نزدیک منزل شماست. در طی تماسی که باهاشون داشتم، فهمیدم هنوز جا دارند. من خیلی تعریف دختر شما را کردم. بهشون گفتم که نخبه قرآنی هست. اونا هم گفتن که اگر شما مایل باشید می‌تونید به عنوان عضو افتخاری اونجا ثبت نامش کنید. عضو افتخاری یه چیزی شبیه بورسیه است .یعنی هیچ هزینه‌ای از شما دریافت نمی‌شه. می‌تونید ۸ سال تمام دخترتون رو اونجا با خیال راحت بفرستید....می‌دونید که از لحاظ اخلاقی هم دختران قرآنی خیلی عالی هستند. از چیزی که مدیر مهد قرآن بهم گفت دهانم باز مونده بود... فقط تونستم با چشمانی اشکبار سر به سجده بگذارم و خدا را به خاطر لطف بی‌کرانش شکر کنم.... کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani