قسمت اول روزی که ریحانه به دنیا آمد، دم دمای عید فطر بود. شاید دو سه روز مانده بود به عید. ریحانه را وقتی برایم آوردند و در بغلم گذاشتند، از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم!! ... یک دختر تپل و سفید!!.. با چهره‌ای نورانی... اصلاً شبیه نوزادهای دیگر نبود. خیلی خاص و متفاوت بود. بوی خدا می‌داد؛ آخر در تمام ایام بارداری، کلام خدا از زبانم جاری بود و ذکر صلوات بر لب داشتم. شنیده بودم که هر کس قرآن بخواند، قرآن‌ با گوشت و پوست و خونش آمیخته می‌شود. ریحانه هم جزئی از وجودم بود و صورتش نور قرآن داشت. همان ابتدا قبل از آنکه بچه‌ام را شیر بدهم، شوهرم در گوشش اذان و اقامه گفت و کامش را با تربت امام حسین علیه السلام باز کرد و اسمش را ریحانه گذاشت... ریحانه النبی ...یعنی ریحانه پیامبر.... گل پیامبر ....هم نام حضرت زهرا سلام الله علیها....   او را به فاطمه زهرا سپرد و از فرزند فاطمه خواست تا او را به سربازی بپذیرد . ریحانه هیچ وقت شیر خشک نخورد، انگار خواست خدا این بود که این دختر لب به چیزی که نمی‌دانست، نزند. پیش عالِم شهر که بردیمش، می‌گفت: (این دختر خیلی دختر مبارکی است.) ما این را به وضوح در زندگیمان دیدیم. همین که ریحانه پا به زندگی ما گذاشت رحمت و برکت به زندگی ما سرازیر شد. انگار رزق این دختر خیلی زیاد بود.... کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani