قسمت یازدهم _ دخترم ....عزیزدلم... من از اینکه تو مثل همسن و سالانت در پی بازی گوشی و کارهای بیهوده نیستی خوشحالم اما نگران آینده‌ات هستم. الان وقت درس خواندن و دانشگاه رفتن توست. اگر به کارهای حاشیه‌ای بپردازی، ۱۰ سال دیگر همه دوستانت دکتر و مهندس شده‌اند و تو فقط یک دیپلمه باقی مانده‌ای!! لبخند مهربانانه‌ای زد و گفت: الهی قربونت برم مادر.... دین متن اصلی زندگی ماست.... درس و دانشگاه حاشیه است... مامانم... عزیز دلم... راضی باش به آنچه که خدا برایمان مقدر می‌کند... به چشمانش زل زدم. انگار دیگر نمی‌شناختمش. این ریحانه دیگر آن ریحانه کوچولوی من نبود. انگار سال‌ها و قرن‌ها از هم فاصله داشتیم. او خیلی بزرگ شده بود. خیلی خیلی بزرگ. در مقابل او احساس کوچکی می‌کردم. مانند طفل خردسالی شده بودم که کنار مادربزرگ مهربانش نشسته و از او پند می‌گیرد. چشمان نافذش تا عمق وجود انسان نفوذ می‌کرد. چشمانش انگار از آینده خبر داشت. دلم می‌خواست ساعت‌ها بنشینم و چشمان زیبایش را تماشا کنم. این چشمها، سال‌هاست که نیمه شب‌ها بیدار است و به درگاه الهی اشک می‌ریزد. این چشم ها، سال‌هاست که به نور قرآن روشن است.... این چشمان روشن، خبر از قلبی مهربان و دلی پرنور داشت.... مدتی گذشت و من هر شب دست به دعا می‌شدم برای آینده دخترم. دلم می‌خواست دختر منم مثل بقیه دخترها دانشگاه برود، درس بخواند، دکتر و مهندس بشود، حقوق عالی داشته باشد، ماشین بخرد، خانه بخرد، مستقل بشود، شوهر خوب نصیبش بشود، نسل سالم تربیت کند. یک زندگی معمولی داشته باشد درست است که از فعالیت‌هایش در جهت تبلیغ دین و تعالیم قرآن، خوشحال و راضی بودم. اما من یک مادرم. طبیعی است که نگران آینده دخترم باشم. از خدا می‌خواستم آنچه که به خیر و صلاحش هست و آینده‌اش را تضمین می‌کند برایش رقم بزند. ریحانه آخرتش را آباد کرده بود، دلم می‌خواست دنیایش را هم آباد می‌کرد. چند روز بعد دعوتنامه‌ای به دستم رسید.... کانال داستان های آسمانی ❄️https://eitaa.com/dastan_asemani