قسمت دوازدهم چند روز بعد دعوتنامه‌ای به دستم رسید.... باز هم گذاشتمش روی میز ریحانه تا خودش بازش کند. وقتی ریحانه آمد و دعوتنامه را باز کرد، پرسیدم: چی نوشته؟  باز کجا دعوتت کردن؟؟ ریحانه تردید داشت که جواب بدهد. با این تردیدش، دلشوره گرفتم. ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت. تا اینکه ریحانه آرام آرام شروع به صحبت کرد:" مامان عزیزم .... شما دخترتو به خدا و امام زمان سپردی.... درسته؟؟ _ بله ... همیشه ... _اگر خواست خدا این باشد که من یک مدتی از شما دور باشم، راضی به خواست خدا هستی؟؟ _ تو امانت خدا پیش من هستی دخترم.... راضیم به رضای خدا.... _ اگر خدا بخواد که من یه دانشگاهی برم که خیلی دور باشه چی؟ _ دلم هری ریخت... پرسیدم: مثلاً کجا؟  تهران؟ _ نه... دورتر.... _ مشهد؟ _ نه... دورتر... _خب بگو دیگه دختر!!  نصف جونم کردی.... _ دانشگاه الازهر مصر....😳 _ یک لحظه هنگ کردم ....مغزم دیگه کار نمی‌کرد... دنیا دور سرم چرخید... چشمام سیاهی رفت و پخش زمین شدم ... ریحانه فوراً مرا در آغوش گرفت و فشار داد و به گریه افتاد. از گریه او منم گریه‌ام گرفت. هر دو در آغوش هم آنقدر گریه کردیم تا حسابی سبک شدیم. به جبران نبودن‌های ریحانه اشک می‌ریختم .... فقط گریه بود که می‌توانست دل خسته‌ام را آرام کند. در میان گریه‌های بی‌امانم گفتم: این همه سفرهای خارجی رفتنت بس نبود؟؟!!  حالا می‌خواهی بروی برای چندین چندین سال؟؟؟؟   تا کی نبینمت؟؟  تا کی منتظر آمدنت باشم؟؟؟؟ تا کی چشمم به در باشد؟؟؟  تا برگردی من پیر می‌شوم... تو به این دنیا آمدی که عصای پیری‌ام باشی، حالا می‌خواهی بذاری بری؟؟؟ او هم که به هق‌هق افتاده بود گفت: باشه مامان... هرچی تو بگی... اصلاً نمیرم.... اصلاً دیگر از خانه تکون نمی‌خورم... دیگر هیچ جا نمیرم.... هر کاری تو بگی می‌کنم... هرچی تو بخوای.... تو فقط گریه نکن... تو رو خدا گریه نکن... کمی خودم را جمع و جور کردم. به خودم نهیب زدم. در دل به خود گفتم تو که همین چند دقیقه پیش گفتی راضیم به رضای خدا، پس چه شد ؟ دخترت را به خدا بسپار و صبر داشته باش. مطمئن باش خدا بهترین‌ها را برای دخترت رقم خواهد زد. به دخترم گفتم : برو.... عزیزم.... هرجا خدا برایت مقدر کرده برو.... تقدیر تو این گونه است که همیشه از خانه دور باشی .... من جلوی پیشرفتت را نمی‌گیرم... به خدا می‌سپارمت... امیدوارم همیشه دست یاری امام زمان بر سرت باشد. ریحانه راهی سفری طولانی شد و من باز هم تنها شدم..... کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani