قسمت بیستم این مناظره هم مانند مناظره قبل، چند ساعتی طول کشید. اما در نهایت، مانند مناظره قبلی به شکست طرف مقابل منجر نشد.... آن پسر مسیحی وقتی دیگر حرفی برای گفتن نداشت، جلسه را ترک کرد.... انگار انتظار چیز دیگری را داشت و آن چیز محقق نشده بود.... وقتی او جلسه را ترک کرد، مجری برنامه اعلام کرد که ریحانه پیروز این مناظره است. با گفتن این حرف، اشک در چشمانم حلقه زد. اما این بار اشک شوق نبود. گریه کردم، اما نه از روی خوشحالی.... انگار غم سنگینی بر دلم نشسته بود که لحظه به لحظه سنگین‌تر می‌شد. کم کم گریه‌ام تبدیل به شیون و زاری شد. همه با تعجب نگاهم می‌کردند. آخر چه شده که اینطور گریه می‌کنی؟؟  مگر خوشحال نیستی که دخترت باز هم پیروز مناظره شده؟؟ نمی ‌دانستم چه جوابی بدهم.... فقط می‌دانستم که بدبخت شدم... چرا چطوری اش را نمی‌دانستم.... بر سر و صورت خودم می‌زدم و اشک می‌ریختم. آنقدر گریه کردم که از حال رفتم. در خواب دیدم ریحانه کنارم نشسته، صورتم را در آغوش گرفته و می‌بوسد و آرام در گوشم می‌گوید:" نگران نباش مادر... من جایم خوب است... خوبتر از قبل... اینجا همه چیز خوب است." با آبی که به صورتم پاشیدند، بیدار شدم. یک آن به زبانم جاری شد: ریحانه شهید شد.... کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani