قسمت بیست و یک (قسمت آخر) در خواب دیدم ریحانه کنارم نشسته، صورتم را در آغوش گرفته و می‌بوسد و آرام در گوشم می‌گوید:" نگران نباش مادر... من جایم خوب است... خوبتر از قبل... اینجا همه چیز خوب است." با آبی که به صورتم پاشیدند، بیدار شدم. یک آن به زبانم جاری شد: ریحانه شهید شد.... همه پوزخندی زدند و هر کدام با طعنه و کنایه حرفی زدند. اما من می‌دانستم. به قلبم الهام شده بود که دخترم شهید شده. به یاد حرف ریحانه افتادم که می‌گفت هر وقت دلتنگ شدی نماز بخوان. چند رکعتی نماز خواندم تا کمی قلبم آرام شد. یادم افتاد به آنا زنگ بزنم تا ببینم چه شده. یقین داشتم که خبر بدی دارد. اما حتماً از من مخفی خواهد کرد. تماس گرفتم. جواب نداد. دوباره تماس گرفتم. جواب نداد. بار سوم جواب داد. اما با گلویی پر از بغض گفت: سلام _سلام دخترم... راحت باش... گریه کن ... می‌دانم که ریحانه شهید شده... تا این جمله را شنید زد زیر گریه ....آنقدر گریه کرد که نمی‌توانست حرف بزند. تلفن را قطع کرد. چند دقیقه بعد تماس گرفت. _ سلام آنا... خوبی دخترم؟ _ سلام مامان ریحانه... از کجا فهمیدید ریحانه شهید شده؟؟؟ هنوز نیم ساعت هم نشده ....هنوز رسانه‌ها هم خبردار نشدند.... _حالا بعد برات میگم... دخترم چطوری شهید شد؟؟ باز به گریه افتاد. در میان هق هق هایش جریان را تعریف کرد:"ظهر که داشت آماده می‌شد که برود برای مناظره، یک نفر به گوشی‌اش زنگ زد و تهدیدش کرد. گفت:" امروز باید در مقابل اون پسر مسیحی شکست بخوری... اگر شکست را بپذیری هر چیزی که بخواهی بهت میدهم. حتی اقامت در هر کشوری... اما اگر پیروز بشوی و بخوای آبروی مسیحیان رو ببری، دیگر رنگ زندگی را نمی‌بینی...." من بهش گفتم نرو! بیشتر از این جانت رو به خطر ننداز . آن همه تهدید، این همه اتفاقات مختلف، بس نبود؟ می‌خوای بازم ادامه بدی!؟" اونم گفت:" هنوز برای آقام جان ندادم!!!" بعد هم این بیت شعر را خواند: عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن داشتن سر عجب است این را گفت و رفت برای مناظره... من در اتاق دیگری نشسته بودم و همینطور که داشتم از تلویزیون تماشایش می‌کردم، همش دعا می‌کردم که شکست بخورد. وقتی دیدم مجری اعلام کرد که ریحانه پیروز مناظره است، در دلم گفتم دختر! آخه تو دیگه کی هستی!؟؟! وقتی از سالن خارج شدیم، بهش گفتم تو دم در بایست تا من برم ماشین را بیاورم. هنوز دو قدم ازش فاصله نگرفته بودم که تیری به سرش شلیک شد و به زمین افتاد. من به سرعت دویدم به طرفش. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم دستش را بر سینه‌اش گذاشته و زیر لب می‌گوید:" السلام علیک یا صاحب الزمان" و چشمانش را بست... آنا تلفن را قطع کرد و ما را با دنیای پس از ریحانه رها کرد.... پایان کانال داستان های آسمانی https://eitaa.com/dastan_asemani