ه꧂ ᪣ ᪣ ꧁ه 🪶قسمت دهم من خیلی دوستت دارم و نمیخوام از دستت بدم..میخواهم فقط مال من باشی و هیچ کسی با نگاه کردن به صورت خوشگلت لذت نبره.گفتم:اگه دوست داری من چادر سر میکنم فقط در رو قفل نکن.نوید حرفی نزد و رفت دوش گرفت تا حاضر شیم و بریم خونه ی پدرش.بعداز اینکه حاضر شدیم راه افتادیم به سمت خونه ی پدرش.بین مسیر نوید گفت:پاییز….!؟بخدا اگه در مورد مشکل من باکسی حرف بزنی هم خودمو و هم تورو آتیش میزنم…..این یه راز بین منو تو میمونه…… نوید اصلا تعادل روحی نداشت و زود رنگ عوض میکرد و یه آدم دیگه ایی میشد برای همین خیلی ازش میترسیدم.وقتی رسیدیم نوید دستشو دور بازوم حلقه کرد و وارد سالن شدیم.مادرشوهرم اومد استقبالمون و حسابی تحویل گرفت و رفتیم پیش مهمونا….. آخه مهمونی پاگشای ما بود و کلی مهمون هم دعوت کرده بود…جمع خیلی خوب و صمیمی بودند.همشون بگو بخند داشتند و شوخ بودند و توی سر و کله ی هم میزدند..فقط نوید بود که خیلی متینو با وقار یه گوشه نشسته بود و گاهی به کارای اونا لبخند میزد.یه کم که گذشت ،دختر دایی نوید اومد پیشمون و رو به نوید گفت:نمیخواهی دل از پاییز بکنی تا بیاد پیش ما،…؟؟؟؟بزار بیاد تا کمی زنونه گپ بزنیم.دختر دایی بدون اینکه منتظر جواب نوید باشه دست منو گرفت و‌کشید و بلندم کرد…..نوید با لبخند گفت:چیکار به زن من داری؟؟؟ما دیگه متاهلیم و با مجردا کاری نداریم…..دختردایی ادای نیما رو در آورد و منو به زور برد پیش خودشون. از همون فاصله ی دور نگاه نوید رو روی خودم احساس میکردم که فقط به من زل زده بود و ششدانگ حواسشو داده بود به من.یک ساعتی که گذشت نوید طاقت نیاورد و اومد دست منو گفت و با لبخند گفت:دلم برای پاییزم تنگ شده..همه باهم خندیدند و گفتند:ای بابا….زن ذلیل………دختر دایی با لبخند رو به من گفت:پاییز …!!!شمارتو بهم میدی؟؟؟میخواهم در تماس باشیم.قبل از اینکه بخوام شماره امو بدم نوید زود گفت:من شماره اتو دارم ،،خودم به پاییز میدم تا باهات تماس بگیره.اینو گفت و بعدش دستمو کشید و رفتیم سرجای اولمون نشستیم.وقتی نشستیم نوید شروع کرد به سین جیم کردنم که چی گفتید و چی شنیدید؟؟؟همه رو باید دونه دونه توضیح میدادم.حسابی ازدستش کلافه شده بودم که مادرشوهرم دعوت کرد سر میز شام…تا پای میز رسیدیم و نشستم، موبایل نوید زنگ خورد و رفت به یکی از اتاقها و مشغول حرف زدن شد..توی این فاصله دختردایی(سارا)اومد کنار من و برادرش سینا درست روبروی من نشستند…… از اینکه کنار سارا نشسته بودم حس امنیت میکردم ولی برعکس ناراحت بودم که برادرش سینا روبروی من نشسته آخه هر وقت چشمم بهش میفتاد میدیدم که به من خیره شده ولی زود نگاهشو میگرفت تا من متوجه نشم.احساس کردم سینا از رفتارهای نوید خبر داره آخه توی جمع هم با نوید زیاد حرف نمیزد و ازش دوری میکرد.مهمونی تموم شد و موقع خداحافظی پدرشوهرم سند یه آپارتمان رو که توی همون منطقه ی خودشون بود رو بعنوان کادویی به من داد و گفت:این هم کادوی عروس عزیزم .ازش تشکر و بغلش کردم و بوسیدمش..پدرشوهرم هم منو محکم به خودش فشرد و بعد به نوید گفت:دوست دارم هر چه زودتر خبر بابابزرگ شدنمو بشنوم…. با این حرف صورت نوید سرخ شد ،،..همه فکر کردند که خجالت کشید اما من میدونستم که چه مرگشه.نوید منو از بغل باباش کشید بیرون و گفت:پاییز هنوز خیلی بچه است،،بچه رو میخواهد چیکار؟؟؟؟؟؟ از خونشون اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم با پشت دستش محکم زد به دهنم.لبم پاره شد و با گریه گفتم:چرا میزنی؟؟؟نوید گفت:خفه شو….تو یه هرزه ایی…..فکر میکنی حواسم بهت نیست…..؟؟فکر میکنی متوجه نشدم که بخاطر سینا میخواستی شمارتو به سارا بدی؟؟؟چرا درست روبروی اون حرومزاده نشستی؟؟؟؟هر چی من توضیح میدادم نوید متوجه نمیشد و سرخ تر میشد.در نهایت هم گفت:تو خرابی که خودتو انداختی بغل بابام……چرا بابامو بوسیدی؟؟؟واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.توی سکوت اشک ریختم و آرزو کردم تصادف کنیم و هر دو بمیریم….. بلاخره رسیدیم پارکینگ خونمون و نوید داد کشید:پیاده شو….گمشو تو….. با سرعت رفتم داخل .میخواستم در ورودی رو ببیندم اما از ترس فریادها و عصبانیت نوید باز گذاشتم و داخل اتاق خواب شدم و لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم یهو صدای.....   🪶ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh