💢پارت نود وهشت
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا(مهدا)
تو گریه هام می گفتم چرا یکی مثل سبحان نشد شوهرم که منم عاقبت بخیر بشم چشمام از گریه سرخ شده بود نمیدونم چرا تو دعاهام از خدا نمی خواستم دوباره سعید برگرده و زندگی خوبی داشته باشیم وقتی میدونستم سعید واقعا دوستم داره
بعد یک ساعت رفتم از امام زاده بیرون مردها سر سفره جداگانه نشسته بودن تا من راحت باشم سبحان هم بود
_نجمه نظرت چیه برای دختر مش خلیل برم خواستگاری ؟؟
_برای سبحان ؟
_اره
_دختر شو من ندیدم یه روز بیایین بریم ببینم
_چطور ندیدی چند دفعه باهم رفتیم شیر بگیریم
_ها مریم رو می گین خیلی دختر خوبیه کی قراره برین برای خواستگاری ؟؟
_همین فردا که بریم شیر بگیریم حرف شو پیش می کشم
نمی دونم چرا قلبم تیر کشید و ناراحت شدم بلند شدم
_خانم چی شد چرا صبحانه تون رو نمی خورین؟؟
نمی دونستم چی جواب بدم
_سیر شدم
_شما که دو لقمه هم نخوردین
حداقل بشینید چای تون رو بخورین
_یه دوری بزنم دور امام زاده میام
_باشه خانم
قبلم تیر می کشید چرا نمی دونم ازدواج سبحان چه ربطی به من داشت سبحان که اصلا تا به حال نگاهی هم به من نکرده بود بازم نشستم سر یه خاک و گریه کردم
_خانم چرا سراین خاک گریه می کنید ؟؟از کجا فهمیدین این خاک پسرتونه
-پسرم
_اره خانم بچه تون پسر بود خانزاده گفت بیارنش اینجا خاکش کنن
اگه نمی دونستید چرا نشستید سر قبرش گریه می کنید؟؟
_من به حال و روز خودم گریه میکردم پس بگو چرا نخواستن دنیا بیاد چون بچه م پسر بوده
_نمی دونم خانم فقط میدونم اینجا خاکش کردن الآنم سید امیر گفت شما سرقبر بچه تون نشستید وگرنه منم نمی دونستم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh