💢پارت صد ونونزده 💢تاوان یک گناه 💢ارسالی از اعضا(مهدا) مه دخت رفت بغلش _ قربونت برم خانمی خوش گذشت _ سلام جای شما خالی خان داشت میومد توی حیاط ترسیدم که دخت از بغل سعید آمد پایین و بدو رفت سمت خان _ وای سعید خان ناراحت نشن؟؟ _ نگران نباش خان با دیدن مه دخت لبخند زد و بغلش کرد _ برو به خان سلام کن و دست شو ببوس _ چشم _سلام خان دست شو هم بوسیدم _ سلام _ببخشید مه دخت اذیت تون کرد خواستم مه دخت رو بگیرم که مه دخت به خان چسبید و از بغل خان پایین نیومد _ برو مه دخت خودش میاد _ چشم خان رفتم تو سعید با مه دخت آمد _خان چیزی نگفت _برای چی؟؟ _بخاطر اینکه مه دخت مزاحمش شده _نه اتفاقا خودش راننده رو دنبال تون فرستاد منم بهش گفتم اگه اجازه باشه پس فردا راننده بره دنبال طاهره خان گفت میگم فردا صبح زود بره بیاردشون چون ممکنه راننده رو کار داشته باشم معلوم بود دل تنگ مه دخت شده _تو چی؟؟دل تنگ من و مه دخت نشدی؟؟ خندید _ من گفتم کم کم که زمستونه دیگه بهونه نگیری بغلم کرد وبوسیدم منم غرق بوسه ش کردم مه دخت حسودیش شد سعید بغلش کردو بوسیدش دختر حسود بابا خندیدیم _بچه تون دنیا امد؟؟ _اره دختره ولی به پای مه دخت نمی‌رسه اره بابایی _مه دخت آبجی دار شدی اسم شو چی گذاشتی ؟! _گذاشتن مهلقا اسم مادر جون مادرم و خالمه _اها مبارک باشه _ممنون خوش گذشت _اره داداشم زن گرفت _مبارک باشه خداروشکر نذر و نیاز مامانم جواب داد و خان خیلی مه دخت رو دوست داشت پوران دخت میومد و مه دخت رو می برد اتاق خان و خان هم از شیرین زبونی هاش خوشش می آمد خداروشکر که بچه م دختر شد باهم خوب خوب نشدن ولی بد هم نبودن بعد اون سعید اجازه می داد دو سه ماه یک‌ بار برم دیدن خانواده م مه دخت هم خوشحال بود جز زمستون که چون هوا سرد و برفی بود سعید نمی‌گذاشت برم چون می ترسید اتفاقی برامون بیفته نرگس و عشرت رو هم ببخشیده بودم اوناهم دیگه به من کاری نداشتند کنار سعید خوشبخت بودم خداروشکر که صبر کردم و الان کنار مه دخت و سعید خوشبخت بودم خان هم هر روز مه دخت رو بیشتر دوست داشت دیگه حالا از خان نمی ترسیدم گاهی خودم هم میرفتم اتاق خان برای آوردن مه دخت خان هم کم کم باهام مهربون شده بود خان برای سه سالگی مه دخت تولد گرفت و سعید برام لباس سفید گرفت با کفش و روسری سفید آرایشگر آورد مثل عروس شده بودم خودشم کت و شلوار پوشید حتی مه دخت هم لباس عروس پوشیده بود سعید من رو به آرزوم که دوست داشتم لباس عروس بپوشم رسوند بعدأ سعید بهم گفت که خان از دیدار ها ما خبر داشته و خودش به سعید پول می‌داده و حتی به سعید گفته من رو به عمارت ببره و قضیه فلک که بدونه خان منم دوستش دارم یا نه و منم بدون اینکه بدونم رو سفید شدم خداروشکر که خدا شوهری مثل سعید بهم داد تمام •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh