🗣قسمت76
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
سرم رو پایین انداختم
اینارو منصور میگفت دلم اروم می شد
تا بالاخره با صدای سرفه کردن مامانم به خودمون اومدیم!
مامانم وقتی منصور اومد،رفته بود بیرون و شاهد اومدن محسن نبود!
به مامانم نگاه کردیم که دیدیم حمیدم پشتشه خوشحال از ابرار عشق و علاقه منصور بود
ولی بخاطر خبرکشی هاش
اینقدر از دست حمید عصب.ی بودم که حد نداشت !
سریع خودمو جمع و جور کردم بی توجه به مامانم و منصور گفتم اومدی حمید خان !...اومدی که ببینی واسه خبر چینیت چه بلایی به سر مهسا اومده ؟
حمید یه لحظه شو ...که شد !
چشماش رو گرد کرد و گفت چی میگی ؟...چه خبر چینی؟
گفتم تو به محسن گفتی که من باردارم...اونم پشت سرم اومد و نزاشت کار رو تموم کنم !
حمید گفت مهسا به جون مادرم قسم من نگفتم !...کار من نبود!
با اینکه حرفشو باور نکردم ولی ش.ک توی دلم افتاد !....اگه حمید نگفته بود پس کی به محسن گفته بود ؟
نگاتمو به زمین دوختم و دیگه چیزی نگفتم !
مامانم که حسابی احترام منصور و حمید رو داشت گفت خب ببخشید کامتون تلخ شد بیایین بریم پایین یه چایی بخوریم مهسام استراحت کنه !
که حمید گفت لطفا شما برید من با مهسا حرف دارم !
#ادامه_دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh