۱۰۸ 🍀قسمت 108 من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی..... حمید با عجله سمتم اومد _چیشده؟  گریه کنان گفتم _خودش بود حمید، ستاره بود گوشی گرفت و با اون شماره تماس گرفت اما خاموش بود حمید از عصبانیت فریاد میزد. یکم که گذشت و ارومتر شد با پلیس تماس گرفت و همه چیزو بهشون گفت اوناهم گفتن _ممکنه ادم ربایی کرده باشن و باید منتظر تماس بمونیم  از شدت استرس نمیدونستم چیکار‌ کنم اگر بلایی سرش بیارن چه خاکی باید توی سرم بریزم حاضر بودم هر بلایی سرم بیارن ولی ستاره سالم برگرده صدای در خونه بلند شد حمید باز کرد و چند دقیقه بعد چندتا پلیس وارد خونه شدن اصلا متوجه نشدم اینا کی اومدن توی خونه با من و حمید حرف میزدن اما من هیچی نمیفهمیدم حمید جواب میداد  _حمید اینا چی میگن؟  _از ستاره میپرسن  بلند شدم و فریاد زدم  _چرا فقط حرف میزنید چند وقته فقط حرف میزنید و سوال میپرسید پس چیکار کردید؟ این چند روزه هیچ کاری نکردید فقط حرف حرف حرف اینهمه حرف زدید به کجا رسیدید؟ بچه من کجاست؟  یکی از پلیس ها که خانم بود برام اب اورد و شروع کرد اروم باهام حرف زدن  _ببین عزیزم ما این سوالها و حرف ها رو طبقه بندی میکنیم تا به ی سر نخ برسیم چیزی که برای شما خیلی پیش پا افتاده هست گاهی اوقات برای ما میشه سرنخ اصلی ما که معجزه نمیکنیم ما هم باید انقدر بگردیم تا پیداش کنیم الان شما به عنوان مادر ستاره به کی مشکوکی؟  _امیر نظری، معلم زبانش بود کم کم فهمیدم که باهم ارتباط عاطفی دارن امیرو اخراج کردم و ازص خواستم دست از سر ستاره برداره اما برنمیداشت میدونستم باهم در ارتباطن  ادامه دارد  •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh