🕳 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎ لبخندی به مهربونیش زدم گفتم: عاشقتم زری همیشه ارومم میکنی... و همه چیو برا زری تعریف کردم اونم هی با تعجب میگفت: دروغ میگی برای زهرا هم باور نکردنی بود که یهو دیدم زهرا با ترس به پشت سرش نگاه میکنه اروم لب زدم: چیشده زری؟ فقط تونست اروم و شوکه وار بگه:پگاه پشت سرت تا برگشتم یک سیلی محکم به گوشم خورد نگاه کردم پوریا بود از صورت سرخش معلوم بود که خیلی عصبیه و بار دیگه در اون سمت صورتم سیلی محکم تری زد که پرت شدم اون طرف... زهرا تند امد پیشم و گفت:خوبی چیزیت که نشده؟؟ سری تکون دادم که صدای صاحب کافه که رفیق فاب پوریا بود امد اسمشم اقای طاها محمدی بود طاها با تعجب گفت:چیشده چخبره اینجا پوریا بدون هیچ مقدمه ای گفت:طاها در کافه ببند طاها با ترس گفت:چیشده اخه پوریا:تو در ببند بعدا بهت میگم طاها رفت در کافه بست و هیچی جز صدایی گریه های من در اونجا شنیده نمیشد زهرا با بغض گفت:در باز کن پوریا بخدا اگ باز نکنی اینقدر جیغ میزنم تا پلیسا بریزن اینجا پوریا لبخند عصبی زد گفت: تو یکی خفه 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده: نرگس بانو⚡️ ܣܝ‌ܭَوܝ‌ߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝ‌ߊ‌ܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝ‌ܥ‌‌ ܦ‌ߊ‌ܝ‌ߺوܝ‌ߺܨ ܥ‌‌ߊ‌ܝ‌ܥ‌‌⭕️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh