#پسر_خشن🕳
#پارت_40
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎
لبخندی به مهربونیش زدم گفتم: عاشقتم زری همیشه ارومم میکنی...
و همه چیو برا زری تعریف کردم
اونم هی با تعجب میگفت: دروغ میگی
برای زهرا هم باور نکردنی بود
که یهو دیدم زهرا با ترس به پشت سرش نگاه میکنه اروم لب زدم: چیشده زری؟
فقط تونست اروم و شوکه وار بگه:پگاه پشت سرت
تا برگشتم یک سیلی محکم به گوشم خورد
نگاه کردم پوریا بود
از صورت سرخش معلوم بود که خیلی عصبیه
و بار دیگه در اون سمت صورتم سیلی محکم تری زد که پرت شدم اون طرف...
زهرا تند امد پیشم و گفت:خوبی چیزیت که نشده؟؟
سری تکون دادم که
صدای صاحب کافه که رفیق فاب پوریا بود امد
اسمشم اقای طاها محمدی بود
طاها با تعجب گفت:چیشده چخبره اینجا
پوریا بدون هیچ مقدمه ای گفت:طاها در کافه ببند
طاها با ترس گفت:چیشده اخه
پوریا:تو در ببند بعدا بهت میگم
طاها رفت در کافه بست و هیچی جز صدایی گریه های من در اونجا شنیده نمیشد
زهرا با بغض گفت:در باز کن پوریا بخدا اگ باز نکنی اینقدر جیغ میزنم تا پلیسا بریزن اینجا
پوریا لبخند عصبی زد گفت: تو یکی خفه
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
https://eitaa.com/dastanamuzandeh