🌸قسمت هشتادم🌸
🌴تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم. دیدن حماد و ريحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحتتر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد میخواست دربارهٔ او با ريحانه صحبت کنم. چطور میتوانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟!
صبح، پیش از رفتن به مغازه، به مقام حضرت مهدی رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و امّحباب، هیچکدام دربارهٔ علاقهام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند. وقتی او میخواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه به او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتیاش میشد.
🍀آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزهٔ شگفت انگیز از امام زمانم، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود. ريحانه لحظهای از فکر و خیالم دور نمیشد. انگار من و او را از یک گل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقهمند شده بودی؟ حالا که خودت هم شیعهای، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاریاش نمیفرستی؟ چه جوابی باید به او می دادم. اگر میگفتم ریحانه را دوست دارم، چه اتفاقی میافتاد؟ ممکن بود موضوع را با ريحانه در میان بگذارد و ريحانه پس از یکه خوردن و دقیقهای مات و مبهوت ماندن، بگوید هاشم آن کسی نیست که به خواب دیدم.
🌾صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، به امّحباب گفتم: «شما خودتان به خانهٔ ابوراجح بروید و منتظرم نباشید من نمیآیم.»
لب ورچید که : « برای چی؟»
_ از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم.
_ حالا میخواهی به کوفه بروی؟!
_ شوخی نمیکنم. حالا به مقام حضرت مهدی و بعد به کنار پل میروم.
_ غذا چه میخوری؟
_ عصر به خانه برمیگردم و هر چه گیرم آمد میخورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم.
_ پس من هم به مهمانی نمیروم. میمانم و برایت غذا میپزم.
_ اگر تو بمانی من تا شب به خانه برنمیگردم.
_ به پدربزرگت گفتهای؟
_ تو به او بگو.
_ جواب ابوراجح را چه میدهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلاً این میهمانی به خاطر توست.
_ اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح میگویم.
🍃مقام حضرت شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، رازونیاز و زمزمههای مناجات شنیده میشد. گوشهای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریهام گرفت. به امام زمان گفتم: «سرورم! شما با لطف خودتان ابوراجح را نجات دادید و همانطور که انتظار داشتم، زندانیها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شدید. کاش ريحانه را هم برای من در نظر گرفته بودیم. چه کسی از او بهتر و شایستهتر؟! شاید من شایستهٔ او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند میشود، محبتش را از دلم بردارید تا انقدر زجر نکشم و غصه نخورم.»
🌿 دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظرههای دلباز و گستردهٔ آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم میگذشت، چشم دوختم. خانوادهای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق میگذرد و غمها و شادیهایش به فراموشی سپرده میشود. نمیدانستم چه مقدار طول میکشد تا کمکم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد... .
ادامه دارد...
🆔
@dastanha_hekayat
🆔
@dastanha_hekayat