بهترین عیدی🌹
هوا سرد بود، تازه از خواب بیدار شده بودم، به سمت آشپزخانه رفتم. کسی نبود.
مادر فلاسک چای را آماده کرده بود و خودش خانه نبود.
فکر کردم مادر به خرید رفته است.
بعد از خوردن صبحانه، تبلتم را برداشتم و رمزش را زدم. بعد از کمی بازی تلویزیون را روشن کردم. زدم شبکه پویا که مناسب سن خودم بود. کمی نگاه کردم برنامه که تمام شد.
مادر هم وارد خانه شد.
اما از بیرون درصدای گریه نوزادی را شنیدم.
فکر کردم:
" حتما بچه ی همسایه است»
دوباره گفتم:«همسایه ما که بچه ندارد.»
دراین فکر ها بودم که صدای گریه شدیدتر شد و کم کم به بغل گوشم رسید.
پدر یک بچه در بغلش بود و او را به مادر داد و گفت: «فکر کنم گشنشه»
کم کم فهمیدم موضوع چیست.
با خوشحالی به مادر گفتم:«میشه داداشمو ببینم.»
مادر گفت:«باشه. ولیخواهره"
و بچه را به من نشان داد. صورت گرد تپلش و دستای کوچکش خیلی بامزه بود.
تا بچه من را دید خندید. من هم خندیدم.
به مادرم گفتم:«اسمش چیه؟»
مادر گفت:«هر چه تو بگویی.»
من هم گفتم :«فاطمه»
پدر دیگر لباسهایش را عوض کرده بود به و از اتاق بیرون آمد.
گفت:«چه اسم قشنگی.»
و ادامه داد:«من هم خودم در این فکر بودم که این اسم را بذاریم.»
الان یک هفته گذشته و فاطمه بزرگتر شده و فردا عید نوروز است و فاطمه بهترین عیدی بود که من گرفتهام.
(محمدحسین)😎
@dastanhay