🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی
#عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱۷ و ۱۸
_سیدمحسن پسرم چیزی شده مادر؟؟
+نه فدات شم مادرم. چیزی نشده. یکی از دوستان بوده کارم داشته.
فاطمه یه خرده به هم ریخت انگار گفتم یکی از دوستان بوده و کار داشته.
حدود بیست دیقه گذشت حاج کاظم زنگ زد.
_عاکف، آیفون و بزن بچهها پشت در هستند. بیا توی حیاط خونه مادرت، یه موضوعی رو بهت میگن.
+چشم.
آیفون و زدم و همکارم اومد داخل حیاط.
منم اومدم توی حیاط، دیدم سیدعاصف عبدالزهراء (که اسم اصلیش
س.م) از همکارای صمیمی من که هم دوره خودم بود و توی دانشکده باهم درس خوندیم،، با دوتا از بچه های
دیگه باهم اومدن داخل حیاط، دروپشت سرخودشون بستند.
+سلام عاصف جان. بریم بالا!
_سلام حاج عاکف.. نه ممنون. خوب گوش کن عاکف ببین چی میگم.
+بگو
یه اشاره زد به دونفری که از بچه های تشکیلات بودند و از نیروهای عملیاتی بودند، گفت یکیتون دم در بایسته
و یکیتون بره توی ماشین.
ازشون فاصله گرفتیم و رفتیم وسط حیاط ایستادیم. عاصف گفت:
_عاکف، امروز ساعت 3 صبح، برادرانمون از واحد اطلاعات حزبالله لبنان که بعضی نیروهاش توی سوریه مستقر
هستند، به واحد ضدجاسوسی ایران خبر دادند که تو توی سوریه لو رفتی.
ظاهرا، لحظات آخر حضورت توی سوریه متوجه شدند، که تو مامور امنیتی ایران هستی. افسرای سیا چهرت و
شناسایی کردند.
+یعنی چی عاصف؟من که طبق اصول پیش رفتم. سایه(تیم مراقبت از دور) هم که حواسش به همه چیز بوده و
موانع و برطرف میکردن.
_نمیدونم عاکف.. الان اوضاع بیخ پیدا کرده. چهرت لو رفته. سیا با همکاری موساد امکان داره بخواد رو دست
بزنه بهمون. حواست باشه. ضمنا، نظر تشکیلات این هست که دوتا از زُبده ترین نیروهای حفاظت باید همه جا
اسکورتت کنند.
+عاصف جان، برادرِ من، دست بردار... دست و پام و میخواین ببیندید؟ من اینطوری نمیتونم کار کنم. من زن
دارم. خانمم متوجه بشه حالش بد میشه. تو که میدونی من توی چه شرایطی هستم.بعدشم قراره دوباره بهم
پرونده بدن باید کار کنم. این طور نمیشه که.
_برادر من، حاج عاکف،تاج سر، همکار، بفهم. ما از تو انتظار داریم حداقل که درکمون کنی.. تو در بد موقعیتی
هستی.چرا داری عین مردم فکر میکنی، که خیال میکنند فقط توی این مملکت شخصیت های سیاسی و وزیر
و دانشمندان هسته ای ترور میشن.
یادت رفته اکبری و چطور سه سال قبل توی شمیرانات توی خونَش ترور کردند.؟ کی فهمید؟ یه تشیع جنازه
درست و درمون برای نیروهامون نمیتونیم بگیریم. روی سنگ قبر بچه هامون ببین چی نوشته. یادت رفته
اسماعیلی رو چطور توی شمال ایران ترور کردند هیچکسی هم نفهمید.
یادت رفته عاشوری چطور توی سیستان و بلوچستان شهید شد؟
همینطور داشت توضیح می داد......
گفتم:
+باشه عاصف جان. من حرفی ندارم. فقط دست و پاگیر نشن.
حرکت کردیم اومدیم تا دمِ در حیاط که بهم گفت:
_بیرون نیا. فقط یه لحظه سرت و بیار بیرون سمت راست کوچه جلوی L90 اون سمند و که مشکی هست
ببینش !!! توش محافظات هستند.لحظه به لحظه مراقِبِت هستند. خیالت تخت. دوتا تیم دونفره هستند.ساعتاشونم خودشون عوض میکنند و هماهنگن. تیم دومت فردا بهت اضافه میشه. یا توی اداره میبینیشون یا
هرجایی که هستی بهت ملحق میشن. من باید برم فعلا یاعلی.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته....
ولی سپردم به خدا. بدون اینکه به محافظا توجه کنم، خداحافظی کردم با
عاصف.
رفتم پیش خانوادم.
فکرم دوباره مشغول شد. خلاصه اون ساعات و لحظاتِ مهمانی رو تا شب به هر نحوی بود
گُذَروندَم.
فاطمه خیلی خوشحال بود. ولی من از درون پوکیده بودم.
شب ساعت ۹ که شام و خوردیم،
با فاطمه تصمیم گرفتیم بریم یه سر خونه پدرو مادرش.
اومدیم بریم، دیدم طفلک محافظا هم آماده شدند.
یه لحظه خندم گرفت.
رفتیم خونه پدرش، برادرا و خواهرای
فاطمه هم بودند. تا ساعت ۱۲ با خانواده فاطمه بودیم و کلی بگو بخند داشتیم.
منم الکی میخندیدم.
چون هم
خسته بودم و هم فکرم مشغول بود. نمیخواستم هیچکی بفهمه.
به فاطمه اشاره زدم کم کم بریم.
پدرخانمم متوجه شد گفت:
_آقا سید محسن بعد شش هفت ماه اومدی خونمون دوساعت نشستی داری میری؟
فاطمه گفت:
_باباجون آقا محسن خیلی خستس تازه امروز از راه رسیده و ماموریت بوده. باشه انشاءالله شبهای
آینده میایم خدمتتون شام یا ناهار اینجا میمونیم. الانم دیروقته شماهم باید بخوابید. مادر خوابش میاد.
از تیز بودن و درک همسر در شرایطهای ویژه که فاطمه داشت خوشم اومد. کمتر زنی به این چیزا توجه میکنه اونم وقتی....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh