کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_پنجم🌹 صدرا کمی مکث کرد و گف
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 سید محمد با لبخند فاتحی به ارمیا نگاه کرد و دستش را پشت محمدصادق گذاشت و هلش داد. لحظه خروج محمدصادق بود که ایلیا گفت: مهدی و زینب خواهر برادر رضاعی هستن. مادرم به مهدی شیر داده بود. الکی عذابش دادی! محمدصادق متعجب به سمت آنها چرخید و نگاه ناباورش بین آنها در گردش بود: پس چرا هیچ کس به من نگفت؟ ایلیا: بد کردی با زینب! چوبشو میخوری! سید محمد دوباره او را هل داد تا بیرون برود. لحظه آخر صدای حاج علی در گوشش پیچید: لیاقت زینب خیلی بیشتر از این حرفا بود. زینب باید بالِ پرواز باشه، نه اسیر قفس آدمی. ارمیا تلفن همراهش را در دست گرفت و به آیه زنگ زد. آیه با صدای آرامی سلام کرد. دل ارمیا آرام گرفت. سالهاست که دلش با این صدا خو گرفته و آرام شده است. شازده کوچولو چه میگفت؟اهلی؟ آری دل ارمیا اهلی شده بود. ارمیا: سلام جانان. راحت رسیدی؟ آیه: سلام. آره.شما چه خبر؟ ارمیا دیگه مزاحم دخترمون نمیشه! آیه: با دل شکسته اش چه کنیم؟ ارمیا: تو دکتری! از من میپرسی جانان؟ آیه: الان فقط یک مادر مضطرب هستم. ارمیا: مادری کردن های تو هم عاقلانه است و هم عاشقانه. پیش سایه خانومی؟صدای بچه ها نمیاد! آیه: نه! نزدیک خونشون بودم که زنگ زد و گفت تن بچه ها تاول زده و علت تب دیشبشون آبله مرغون بوده. سه تاشون با هم! دیگه مجبور شد بره خونه مادرش. ارمیا: الان کجایی؟ آیه: پیش رها! ارمیا: میمونی یا میای؟ آیه: هر وقت زینب آمادگی داشت میام. ارمیا: به صدرا زنگ میزنم. آیه: باشه. مطمئن باشم تموم شد؟ ارمیا: اعتماد نداری بهم؟ آیه: بیشتر از چشمام! ارمیا: پس دیگه بهش فکر نکن! آیه: دل دخترم شکسته! ارمیا: اونی که چیز مهمی از دست داده، محمدصادق هستش. زینبم که چیزی از دست نداد! یک روز محمدصادق از این روزاش پشیمون میشه و سودی نیست. آیه: اما بعضیا هیچ وقت نمیفهمن چی رو از دست دادن! هیچ وقت! و همیشه حق به جانب میمونن و زندگی میکنن! ارمیا: اون دیگه نهایت بدبختیشونه! چون خدا بهشون داد و نفهمیدن! احسان تازه از اتاق بیمارش خارج شده بود که تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن شماره ثابت ناشناس، متعجب تماس را وصل کرد. صدای گریان زنی از پشت خط می آمد. بعد از چند الو الو صدا را شناخت. معصومه بود. معصومه: الو! الو!احسان! تو رو خداجواب بده!جون مادرت! هستی پشت خط؟ احسان: بله. چیزی شده؟چرا گریه میکنید؟ معصومه با گریه گفت: دستم به دامنت. مهدی و صدرا تلفناشونو جواب نمیدن. تو رو خدا به صدرا بگو بیاد. من کلانتری هستم. جون شیدا... احسان حرفش را برید: معصومه خانوم! اینقدر قسم نده. درست بگو کجایی که بیایم سراغت. معصومه آدرس را گفت و احسان سریع از بیمارستان خارج شد. صدرا که احسان را پشت در دید متعجب شد: زود به زود دلت تنگ میشه برامون؟ احسان گفت: معصومه بهم زنگ زد. ابرو در هم کشید و خواست حرفی بزند که احسان ادامه داد: کلانتریه!گرفتنش!کمک میخواد! صدرا دستی درون موهایش کشید که مهدی گفت: بابا!تو رو خدا برو ببین چی شده! میان دل نگرانی های اهالی خانه، صدرا به همراه احسان و مهدی راهی شدند... صدرا به همراه احسان وارد کلانتری شد. مهدی با تمام دل نگرانی هایش ترجیه داد داخل خودرو بماند و با مادر بی مهرش زو به رو نشود. صدرا پس از پرس و جوهای بسیار کلافه و نالان روی زمین نشست و دستش را روی سرش گذاشت. احسان به سمتش دوید و گفت: چی شده عمو؟ چرا گرفتنش؟ صدرا نالید: به جرم قتل! احسان بهت زده گفت: قتل؟ کی رو کشته؟ صدرا دستانش رو کلافه روی صورتش کشید: پسر شوهرش رو! احسان هم زانوهایش سست شد و روی زمین افتاد. سربازی به سمتشان آمد و از آنها خواست روی زمین کلانتری ننشینند. مهدی بیرون منتظرشان بود. صدرا که مقابل چشمان نگران پسرش قرار گرفت دست و دلش لرزید. آخر پسرش لب زد: مامانم؟ صدرا دلش برای مادرانه های رها سوخت. دلش برای بی مادری های پسرش، یادگار برادرش سوخت! صدرا: کار سختیه! مهدی: تو بهترینی بابا! صدرا: گاهی از دست بهترین ها هم کاری بر نمیاد! مهدی: چکار کرده مگه؟ صدرا آرام گفت: قتل! سایه قتل انگار حوالی زندگی این پسر در چرخش بود. پدر مقتول! مادر قاتل! مهدی: نجاتش بده! صدرا: نمیتونم! مهدی: چرا؟ ازش کینه داری؟ منم دارم! بی پدرم کردن، نذار بی مادر بشم. شاید بدترین باشه، شاید منو نخواهد، شاید منم نخواهمش، اما مادرمه!بخاطر من بابا! صدرا پسرک مرد شده این روزهایش را سخت در آغوش فشرد: کینه نیست بابا! نمیتونم برم جلوی قاتل بابات و خواهش کنم از جون مادرت بگذره! مردی که برادرم رو جوان مرگ کرد!مردی که هست و نیست و ناموس برادرم رو دزدید! مردی که حالا صاحب حق شده! خودش و زنش حالا شاکی شدن! مهدی التماس کرد: خواهش میکنم بابا! بخاطر من! خودم میرم الت ماس میکنم!مامانمو تنها نذار! آیه، رها را روی مبل