🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🔪خون به ناحق ریخته
📚در کتاب ( خلق الانسان ) از مهلبی ( 15 ) وزیر نقل می کند که گفت : پیش از آنکه منصب وزارت به من واگذار شود ، از بصره سوار کشتی شدم که به بغداد بروم .
عده ای در کشتی بودند که مرد ظریفی نیز با ایشان بود . آنها با مرد ظریف شوخی و مزاح می کردند .
روزی او را گرفتند و دست و پایش را به زنجیر بستند و کلید قفل آنرا برداشتند . پس از فراغت از شوخی و بازی که خواستند قفل را باز کنند نتوانستند . کلید هم گم شد . هر کاری کردند فائده نبخشید .
ظریف بیچاره همچنان دست بسته ماند تا آنکه به بغداد رسیدیم . رفقایش از کشتی پیاده شدند و رفتند بازار آهنگری آوردند که قفل با باز کند . ولی آهنگر پس از مشاهده گفت :
می ترسم این شخص دزد باشد ! باید داروغه شهر بیاید او را ببیند ، تا بتوانم او را باز کنم .
رفتند داروغه را آوردند . عده ای که با داروغه بودند همینکه او را دیدند ، یکی از آنها فریاد زد ، این مرد برادر مرا در بصره کشته است ، و مدتی است که در جستجوی او هستم .
سپس کاغذی که مشتمل بر دعوی خود بود و مهر عده ای از اعیان بصره پای آن بود ، در آورد و به داروغه نشان داد . دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهی کردند .
داروغه نیز مرد دست بسته را به وی سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند .
برادر مقتول نیز او را به قتل رسانید .
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e