📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۷ و ۸
مهدی بریده بریده گفت:
_یه وان یکاد مثل مال تو؟!...آااخ محیا...
صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت:
_چیزی شده پدر؟!
مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_نه...نه چیزی نشده
صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش...
با شنیدن اسم کیسان انگار نفسهای مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت:
_چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟!
صادق سری تکان داد و گفت:
_آره چطور مگه؟!
بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس میکرد این دکتر را میشناسد پس در جواب نگاههای پر از سوال صادق گفت:
_مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره...
صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادر از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت.
مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی میکرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را دربرگرفت.
اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه میکرد گفت:
_مهدی جان پسرم! منو ببخش..من..من خودم گول خوردم.. به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتن مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمیدونستم چه ظلمی در حق اون دختر میکنم
و بعد خم شد روی دستهای مهدی و میخواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت:
_نکن این کار را مادر!
همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند. صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت:
_اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده!؟...اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟!
مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین میکرد گفت:
_فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم!
صادق گفت:
_چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم...
مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت:
_شاید این دکتر برادرت باشه
و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت:
_من باید آقا «عباس» را ببینم، همین الان...
صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت:
_منم میام..
مهدی نگاهی بهش کرد و گفت:
_نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری... اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم...
رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت:
_رؤیا، مادربزرگم را آروم کن...
صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت:
_سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامانبزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟!
صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند
و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت:
_بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمیخواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟!مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که...
صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت:
_دارم دیوونه میشم.
مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمیدونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و...
و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود.
صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت:
_بابا! یه چیزی بگین...
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمیدونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرسوجو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم میبایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش...