#داستان_همین_شبها ١٧
وقتی که همه را خواباند و از همه چیز
خیالش راحت شد، بغضش را خورد،
نگاهی به من کرد و گفت:
میآیی برویم؟!
بیدرنگ گفتم:
برویم!
بیسر و صدا راه افتادیم.
نگهبانها متوجه ما شدند ولی دنبالمان نیامدند.
مستقیم و مصمم تا یک بلندی رفت.
تا به سرازیری رسید، نفسش بریده بریده شد
و دیگر زمزمههایش شنیده میشد.
من صدای ناله و گریهام را نمیتوانستم نگه دارم.
از بقیه هم فاصله گرفته بودیم. میتوانستیم کمی، خودمان را خالی کنیم.
یکدفعه ایستاد.
شاید راه را بلد نبود.
نگاهش بیهدف به اینسو و آنسو پرتاب میشد.
تپشِ قلبش را میشنیدم.
در نفسهایش، بغض و درد، فواره میزد.
یکدفعه رنگ و رویش، باز شد.
حالت چهرهاش تغییر کرد؛
دقیقاً مثل وقتهایی که حسین صدایش میزد!
مستقیم رفت وسط گودال...
رندان تشنه لب را، آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان، رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
ادامه...
#طلب_حقیقی #محرم
#زینب_کبری
#شعر #حافظ
🪶 خط
#شکسته_نستعلیق
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دست نوشت عشق
💠
@dastneveshteshq