یک دعوت به جا یک روز بچه ها رو بردم پارک، یک دستم کالسکه بود و یک چشمم به دوچرخه پسرم.😢 موقع اذان ظهر، صدای قشنگ اذان داشت از حسینیه روبروی پارک پخش میشد فکر میکردم این حسینیه فقط محرم ها برنامه داره! یک خانوم جوان که با بچه هاش توی پارک مشغول بازی بود، با محبت اومد کنارم و گفت اگه میخواهید بیایید نماز جماعت من کمک کنم کالسکه تون رو بیارم. گفتم مگه اینجا نماز جماعت برقراره؟ گفتند بله چه جورم. گفتم کالسکه و دوچرخه رو چیکار کنم؟ گفتند اینجا مسجد پر از بچه است و توی حیاط حسینیه دوچرخه و کالسکه میگذارند... تعجب کردم مسجد و یه عالمه بچه! یاد دهه شصت خودمون افتادم که توی مسجد بزرگ شدیم اما الان فقط پاتوق افراد مسن شده بیشتر. دعوتشون رو قبول کردم و رفتم به یک حسینیه قدیمی باصفا که اتفاقا به نسبت بچه ها زیاد بودند. پسرم سریع با بچه مسجدی ها رفیق شد و رفت که توی خونه خدا کیف کنه و خانوم مهربون هم در حال میزبانی از من... در همون حال دیدم یک روحانی جوان همه بچه ها را دور خودش جمع کرد و شروع کرد از مسجد و برکاتش و آموزش نماز برای بچه ها صحبت کردن... صحنه قشنگی بود یک نفر دلسوزانه برای بچه ها وقت می گذاشت و بچه ها را به عنوان یک قشر مهم توی مسجد به حساب آورده بود. بچه ها خندان بودند و خونه خدا از همیشه برای من و بچه ها شیرین تر... یک دعوت مهربانانه به مسجد یک خاطره خوب را رقم زد تا جایی که پسرم اصرار میکنه به جای رفتن به خیلی جاها، بریم مسجد تا هم نماز بخونه و هم یک دل سیر با بچه ها معاشرت کنه... قطعا توی این ثواب این نمازها و حضور در خانه خدا اون خانم هم شریکه و روحانی که بچه ها رو دور خودش جمع میکنه تا مسجد براشون خاطره انگیز باشه. @davat_namaz