از مهربونی خدا در حق خودم که هر چی بگم کم گفتم ولی حالا که عیده یه خاطره خنده دار ولی جذاب بگم: سر بچه ی اولم خیلی اذیت شدم. بچه اصلا خواب براش معنا نداشت در بهترین حالت نیم ساعت میخوابید من هم دانشجوی دکتری بودم و هم بچه کوچیک و کار خونه و... هیچ کمکی هم نداشتم... خلاصه به خاطر گریه های فراااااوان و مریضی های پی در پی و شب بیداری های طولانی و وابستگی شدید بچه به من، خیلی ضعیف شده بودم و هورمون هام به شدت به هم ریخته بود. از اون طرف من دست تنها بودم و تهران دور از خانواده زندگی میکردم. هیچ کس رو نداشتم که نیم ساعت بچه رو نگه داره تا من به کاری برسم یا استراحت کنم. یه روز دیگه از لحاظ جسمی بریده بودم... سست شده بودم.. طوری که دیگه حتی نمیتونستم بچه رو هم بغل کنم... همسرمم خونه نبودند...و امکان اومدنشون هم نبود... شروع کردم به امن یجیب خوندن.... مضطر شده بودم... واقعا نیاز به استراحت برای ترمیم قوای جسمی داشتم!!! در حین زمزمه بی حال امن یجیب یه دفعه دیدم با کمال ناباوری پسرم از روی پام بلند شد و رفت تو آشپزخونه و گریه اش هم تموم شد و شروع به جست و خیز و بازی کرد.....با چشم های نیمه باز دیدم یه خر مگس اومده تو خونه (حالا از در و پنجره بسته چطوری؟) و بچه من مشغول دنبال کردن و بازی باهاش شد. اصلا باورم نمیشد.. خداروشکر کردم و از خستگی و ضعف انگار بیهوش ولی در واقع خوابم برد.......... وقتی چشمامو باز کردم شاید نزدیک یک ساعت بود که همونجا روی زمین خوابم برده بود و بچه هنووووز در حال بازی بود... و اون خواب لذت بخش ترین خواب عمرم بود و بدنم به طرز عجیبی شارژ شده بود..اصلا باورم نمیشد که اینطوری خدا کمکم کرده...از ذوقم گریه ام گرفته بود😭😭...که خدای مهربون صدامو شنیده بود و برام کمک فرستاده بود. هیچوقت یادم نمیره که در غربت و تنهایی و مریضی ام چطوری با اسبابی که به چشم هیچ کسی نمیاد من مضطر غریب حمایت شدم. هیچ وقت یادم نمیره که خدای مهربانم چطوری من و بچه ام را سرپرستی کرد...😭😭 *الله اکبر...الله اکبر* من یاد گرفتم که اللهِ مهربان و لطیفِ من پناهِ امن و مهربان تمام عالم است و لحظه ای از مراقبت ما غافل نمی شود یا حافظا لا یغفل @hobbenamaz