❣خدا رحمت کند مادرمان، خیلی حمید را دوست داشت. می گفت: حمید از همان بچگی با همه فرزندانم فرق داشت. یادم است شیرخوار بود. همان ایام یک روحانی به روستای ما آمد. ما هم که خیلی چیزی از دین نمی دانستیم. ایشان در مورد وضو صحبت می کرد و اینکه با وضو بودن چقدر ثواب دارد، من هم نیت کردم شیر بی وضو به حمید ندادم. همان ایام مریض شدم. شانزده روز مرا در بیمارستان بستری کردند. گفتند برای حمید به فکر دایه باش یا شیر خشک، بعد شانزده روز شیرت خشک هم نشود این داروها خشکش می کند. همین طور هم شد، اما وقتی برگشتم روستا، تا حمید را در آغوش کشیدم باز شیر آمد!!! پدر ما خیلی زود فوت شد و ما یتیم بزرگ شدیم. برادر بزرگ ما هم که زن و بچه داشت فوت شد. حمید نسبت به برادر و خواهر هایش به خصوص یتیم های برادرش احساس مسؤلیت می کرد و شده بود بزرگتر ما. همیشه دنبال کار بود تا شرمنده خواهر و برادر ها و برادر زاده هایش نباشد. بلاخره هم رفت شیراز، در شرکت زیمنس مشغول کار شد. یک روز آمد به مادر گفت: مادر، رفت و آمد برایم سخت است، با دوستانمان خانه ای اجاره کرده ایم. مادرهم خوشحال برایش مقداری ظرف و وسایل گذاشت و راهی اش کرد. یک هفته نشده دیدیم گونی به دوش برگشت. مادر گفت: اینها چیه؟ - وسایلم که در شیراز بود! - چیزی شده؟ - مگه نمی دونی جنگ شده، من دیگه نمی تونم برم سرکار باید برم جنگ. مادر را به زور راضی کرد و راهی شد. اوایل سال 61 بود. من هم سیزده سالم بود. با چند تا هم محلی ها رفتیم کازرون آموزش. ۲۴ ساعت مرخصی به ما دادند که خانه برگردیم و بعدش ما را اعزام کنند. برگشتم کوار. مادرم تا من را دید کیفم را برداشت و گفت: دیگه نمی گذارم بری... هر چی التماس کردم فایده نداشت. همه دوستانم به کازرون برگشتند و من ماندم. شب با ناراحتی خوابیدم. صب روز بعد، اول وقت مادر من را بیدار کرد. ساکم را داد به دستم و گفت برو به سلامت. دیدم توی ساکم را کرده بود پر از تخمه و مغز و... گفتم: چی شد، تو که مخالف بودی؟ گفت: دیشب خواب حمید را دیدم. گفت: مامان چرا نمی گذاری علی هم بیاد؟ ساکم را برداشتم. آمدم بیرون. گفتم: خدا، حالا چطور برم کازرون. آمدم سر کوچه. یکی از همسایه های ما ارتشی بود و محل خدمتش پایگاه هوایی بوشهر. گفت: کجا؟ گفتم: می خواهم برم کازرون. گفت: من دارم می رم بوشهر، بیا ببرمت. خلاصه ما را برد و رسیدیم به اتوبوس های آماده حرکت. رفتم منطقه. تا حمید منو دید گفت: تو چرا آمدی؟ گفتم: خودت چرا آمدی؟ گفت: خوب باشه، پیش خودم بمون. آن زمان حمید و [شهید] نقی اکبری و چند تا از بچه های کوار پیش حاج اسکندر بودند. دیگر حمید از جبهه برنگشت. نمی آمد مگر برای ماموریت یا سرکشی از فرزندان یتیم برادرش. یک روز مادر شاکی شد. گفت: پسرم این چه وضعیه، سالی یکبار، دوبار بیشتر نمی آی؟ گفت: راستش من حاج اسکندر و نقی اکبری با هم قول و قراری داریم! جریان را پرسیدیم. گفت: در عملیات فتح المبین، من، حاج اسکندر و نقی در محاصره افتادیم. به حدی که هر لحظه امکان اسارت ما بود. من بی سیم چی بودم، تمام رمز بی سیم را خوردم. در آن شرایط حاج اسکندر گفت: بچه ها بیایید با هم عهد ببندیم اگر از این محاصره جان به در بردیم، دیگر جبهه را ترک نکنیم تا اینکه یا شهید شویم یا جنگ تمام شود! ما آنجا از اسارت جان به در بردیم و حالا به قولمان عمل می کنیم که یا با شهادت برگردیم یا جنگ تمام شود. و به عهد خود عمل کردند و هر سه شهید شدند. ☝🏻️به روایت علی شکوهی(برادر شهید) 🌾🌷🌾 هدیه به شهیدان حمید شکوهی، نقی اکبری و حاج اسکندری صلوات- شهدای فارس ↘️ تولد: 1341 - روستای ارباب سفلی، کوار شهادت:11/12/1365 @defae_moghadas2