❣شهيدان هاشم دين پژو، بهنام قنبرزاده و حسام اسماعیلی فرد 🌷گفت: مادر اجازه بده منم شهید بشم! گفتم: نه، شما باید بمانید تا بعد از مرگم مرا در قبر بگذارید! با التماس و خنده گفت: مادر شما خدا را داری، رضایت بده من شهید شوم! گفتم: چونه نزن، نه! رفت نماز خواند. بعد از نماز گفت: مادر راضی شدی؟ گفتم: نه، من طاقتم تمام شده، بعد از شهادت برادرت محسن، دیگر تحمل شهادت تو را ندارم! ناراحت شد و از خانه بیرون رفت. از 13 سالگی تا 18 سالگی جبهه بود و هر بار که می خواست به جبهه برود همین را از من می خواست و من راضی نمی شدم. هر وقت از جبهه می آمد می گفت: مادر می بینی، همرزمانم کنار من شهید می شوند، اما حتی یک خار هم کف پای من نمی نشیند، به خاطر این است که شما رانیستی! اما این بار آخر فرق می کرد. التماس هایش تمامی نداشت. گفت: مادر من وصیتی نوشته و به دوستانم سپرده ام که به آن عمل کنند! با تعجب گفتم: چی؟ گفت: نوشته ام اگر جنگ تمام شد و من شهید نشدم، مرا لخت کنید، به دم اسبی ببندید و در خارها و سنگ ها بکشید و بگوئید این جوان بیش از پنج سال در جبهه ها جنگید اما لیاقت شهادت را نداشت! خیلی جدی ادامه داد: من به دوستانم گفتم اگر زنده برگشتم به این خواسته من عمل کنند! دلم داشت از جا کنده می شد. گفتم: من راضی ام به رضای خدا، اما به شرطی که وقتی داری به آرزویت می رسی من هم سکته کنم و از این دنیا برم! برق شادی در چشمانش درخشید و گفت: نه مادر، خدا خودش به تو طاقت می دهد، تو صبرش را داری، چون خدا را داری! رفت و شهید شد... 💐🌾💐 هدیه به شهید حسام اسماعیلی فر صلوات,,شهدای فارس @defae_moghadas2