🌱 ۱۳ بدر ما ، ۱۳ بدر اونا ◀️ به چهره‌اش توی آينه‌ موتور نگاه ‌كردم. منتظر عكس‌ العملش بودم. جواب داد: بچه‌ها خبر آوردن كه محمد هم زخمی شده. با خودم گفتم زخمی عیبی نداره. حداقل دوباره می تونم ببینمش. گفتم: كدوم بيمارستان بستريه؟ چشمانم همچنان به‌ آينه‌ موتور دوخته شده بود كه چه جوابی می‌دهد، اما جوابی نداد. دوباره تكرار كردم كدوم بيمارستان؟ ناگهان از آينه ديدم چشماش پر از اشك شده و فکش می لرزه... گفتم: محمدشهيد شده؟ سکوت کرد و جوابی نداد. من جواب خودم رو گرفتم. به يكباره به ياد وصيت محمد افتادم: دوست دارم اگر خبر شهادتم روشنيدی بگی"انا للّه و انا اليه راجعون."صداش توی گوشم می پيچيد. انگار تمام آب بدنم خشك شده بود... به زور خودم رو به ميله‌های موتور چسباندم و آروم گفتم: "انالله و انااليه راجعون. "داداش گفت: مواظب باش.بابا و مامان چیزی نمی‌دونن تا چند لحظه‌ ديگه بچه‌های سپاه میان و به اونا خبر ميدن. من از ديروز خبر دار شدم، ولی نتونستم بهشون بگم... به منزل پدرشان رسيديم. هر دو در كوچه باز بود. بابا و مامان محمد روی لبه‌ چاه آب توی حیاط نشسته بودند و چشم به راه بودند. سلام كردم... اتفاقاً شب گذشته عمه‌ مادرم هم فوت كرده بود. مامان حالتم را ديد و گفت: سيّد، عيبی نداره پير بود. مرده كه مرده. پيرا بايد بميرن و جونا بمونن. شاد باش. ان‌شاءالله امروز دیگه محمد سرو کله اش پیدا میشه. یادت میاد پارسال هم بعد از سیزده اومده بود...؟ سعی كردم برگردم تا پشتم به آنها باشد. مبادا تغييرات توی چهره‌ام رو ببينند. تعارفم کردن برم بالا. از چهار پله‌ منزل شان نمی‌توانستم بالا بروم. ديوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختی بود وارد اتاق شدم. ميوه، آجيل و شيرينی وسط اتاق بود. گوشه‌ای نشستم و به ديوار تكيه دادم. طبق معمول بچه‌ها در حياط شروع به بازی كردند. پدرش پرتقال و پسته می‌خورد و پوستش را به طرف من پرت می‌كرد و می‌خواست با شوخی‌های همیشگی اش خوشحالم كنه. زير لب از خدا طلب صبر می‌كردم كه مادر با پدر به تندی برخورد كرد كه چه كارش داری، ولش كن، سر به سرش نگذار ابراهیم، حوصله نداره. 13 روزه كه چشم به راه پسرته، حق داره، به حال خودش بذارش. آقاجون هم ول‌كن نبود كه نبود. من حال شوخی نداشتم... چندين بارخواستم داد بزنم. ولی به نفسم مسلط شدم و سكوت كردم. با خودم می‌گفتم: "خدايا دارم منفجر ميشم. چرا بچه‌های سپاه نمی‌آیند؟ در همين گيرودار بودم كه صدای چند ماشين و هياهو از بيرون خانه به گوش رسيد. گفتم: آقاجون پاشو كه دوست‌های محمد اومدن دیدنت. سرتان را درد نیاورم اینطوری بود که من در سیزده عید سبزه زندگیم برای همیشه گره زدم. 🖌 راوی: سیده نساء هاشمیان همسر سردار شهید اصغریخواه با ما همراه باشید https://eitaa.com/defamoghaddas_ir •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•