رمان عشق گمنام
پارت ۳۵
بالاخره بعد از چند دقیقه آرمان ویدا اومدن.
چهرهاشون عادی بود نه خوشحال بودن نه ناراحت .
مامان :خب چی شد ؟
ویدا سرشو انداخت پایین هیچی هم نگفت .
*
قرار عقد آرمان ،ویدا شد برای دوهفته دیگه .
تق تق
من:بله
آرمان: بیام داخل؟
من:نه
آرمان درا باز میکند میاد داخل اتاق .من فقط نگاهش میکنم میشیند روی میز تحریرم میگوید :آوا خیلی کمک کردی بهم ممنونم .
با حالتی میگویم: معلومه که خیلی کمک کردم .
آرمان میخندد میگوید :خدایا ... از دست تو
من:حالا برو که داری مزاحمم میشی .
دوباره میخندد میرود بیرون .
منم هم روی تخت دراز میکشم ...
الان که هرچی حساب میکنم میبینم تمام سوتی هایی که دادم علی آقا دیده .با دست به پیشونی ام میزنم میگویم :آوا ؟تو دیگه آبرو برات مونده .
صدای درونم را میشنود میگوید: یکم ته ظرف برات مونده آوا جان .
از فکر خودم خنده ام میگیرد .با همین فکر ها به خواب میروم .
الله اکبر ،الله اکبر )
صدای اذان را میشنوم واز خواب بیدار میشوم .
کمی در رخت خواب مینشینم وبعد به طرف در اتاق میروم وبه پایین برای وضو میروم .
*
بعد از وضو به بالا برمیگردم ونمازم را میخوانم .خوابم نمیبرد .
روی تخت دراز میکشم وگوشی ام را برمیدارم .رمزش را وارد میکنم .داده تلفن را روشن میکنم .وبه داخل تلگرام میروم این چند روز زیاد وقت نمی کردم از گوشی استفاده کنم که امروز موفق شدم .به محض وارد شدن به تلگران آوار پیام شروع میشود .
کانال هارو نوبت به نوبت چک کردم که رسیدم به یه شماره ناشناس بازش کردم پیام داده بود .
(به به آوا خانم چطوری؟)
جوابش را دادم :شما ؟،
انگار که منتظر پیامم باشد سریع جواب داد :شروین باقری .
تا فهمیدم این پسره هست مسدود ش کردم وداده تلفن رو خاموش کردم گوشی رو هم گذاشتم روی پا تختی وسعی کردم که به خواب بروم .
بالاخره خواب به چشمانم آمادم وخوابیدم .
**
آرمان :آوااااااااااااااا آماده ای بریم؟
من:بلللللللللللللللله کشتی مارو
چادرم را سرم میکنم واز پله ها پایین میروم .
مامان :آوا من ظهر نیستم بیمارستانم اومدی خودت غذا رو گرم کن .
من:باش. .
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸را نشان میداد ساعت ۹کلاس داشتم .
پس جای هیچ عجله ای نبود .کتابم رو بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن .
آمدم صفحه ی دوم را ورق بزنم که .......
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :،فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
@Defenderp