🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت3
سوگل دستش را از روی بوق برنمی داشت.
کل محله را خبردار کرده بود.
دویدم سمت ماشین ؛ در را که باز کردم خودم را انداختم داخل ماشین از صدای بلند موزیک داشتم کلافه می شدم
کم کردم صدا را ؛ به طرف سوگل چرخیدم و گفتم:
- آمدم ؛ دنبال عروس که نیامدی!
سوگل با چشم های چپ شده نگاهم کرد و گفت:
- علیک سلام خانم!
راننده ی شخصیتون که نیستم...
نوکر بابات هم شبیه من نیست.
تک بوق که زدم باید می پریدی پایین
هنوز دنبال مینو هم نرفتیم کلی کار داریم تا شب...
سکوتم را که دید دنده را جا زد و جوری حرکت کرد که نفسم بند آمد.
صدای موزیک را زیاد کرد و با صدای بلند گفت:
- اگر ناراحتی پنبه بدم خدمتتون...
سری به این خُل بازی اش تکان دادم،
دیگر چیزی نگفتم.
چون کل کل اول صبح حالی نداشت.
نیم ساعت بعد سه تایی جلوی یک پاساژ شیک ایستاده بودیم.
من یک نگاهی به پاساژ کردم و گفتم:
- ای جااااااان....
مینو با حرص گفت:
- بله!
بچه پولدار که باشی همین میشه!
برای خرید کلی ذوق داری
ولی من بیچاره که توجیبم شپش پشتک می زنه با این پاساژ و احتمالا قیمت هاش
میگم: ای واااااای.....
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی با ذکرنویسنده جایز میباشد♦️
@Defenderp