شاعر شده بود بی‌هوا، بی دلیل، بی عشق.. من اینطور فکر میکردم... راه می‌رفت و شعر می‌گفت، نمی‌دانستم دلیل حال خوبش هستم؛ هیچ حرفی نمیزد، فقط برایم غزل میخواند و من همچنان در مسیر بی‌خیالی‌ام قدم میزدم.. حواسم پرت بود که گفت میخواهم از باغ انار برایت دلبرانه بیاورم و در یک عصر سرد پاییزی با سبدی لبریز از انار آمد، به صورتش نگاه نکردم به چشمانش زل نزدم به حرفهایش دقت نکردم فقط وقتی سبد انار را به دستم داد دیدم دستانش می‌لرزید... قلبم لرزید.. تازه فهمیدم چرا شاعر شده بود... @delane313