برگشت دستاشو گذاشت رو سرش رفت طرف خيمه گفت الان با چه رويي بايد برم اخه حسين به علي اكبرش ميگه بابا عموت داره مياد خودش ميگه حر منتظرت بودم اصلا نميزاره حر حرف بزنه بگه غلط كردم