حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می کنم چی شده؟! یلدا ازروی مبل بلند می شود و به اتاقش اشاره می کند که یعنی دنبالش بروم. یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همکار عموجواد بود! می گفت حس می کند اوهم خیلی بی میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با کمالات! همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدی به کلمه ی ازدواج آلرژی پیدا کرده ام. با این وجود یلدا را دلداری دادم و برایش آرزوی بهترین ها را کردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ی پیتزا برایم ل*ذ*ت بخش بود! دیگر کامل تخمم راشکسته و بیرون آمده بودم. عمو در ظاهر ازمن راضی بود و این را تلفنی به پدرم می گفت! اما چشمانش از غصه و کلافگی برق می زد. خوب درس میخواندم و نگاه های حریص پسران هم کلاسم را رد می کردم. آزاد و بی هیچ دغدغه میرفتم و می آمدم. دنیا به کام من بود! تنها موجودمشکل ساز یحیی بود که کام را برایم زهر می کرد. مدام نطق اسلام می کرد و در گوش یلدا میخواند که به محیا بگو بیشتر مراعات کند. آنقدر به پرو پایم پیچید که تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانه اش کنم! خودش تنش میخارید. من با او کاری نداشتم اما او چوب لای دنده هایم می کرد! میخواستم همان چوب را درسرش خرد کنم! روی کاناپه دمر دراز میکشم و کتاب زبان فرانسه را مقابلم باز می کنم. تونیک آستین سه ربع یاسی و شلوار تقریبا کوتاه تا یک وجب بالای مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون به بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پای لپ تاپ نشسته و پوستر طراحی می کند. انگشت سبابه ام را به زبانم میزنم و صفحه ی کتاب را عوض می کنم. درخانه باز می شود. بدون اینکه سرم را برگردانم می گویم: -سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین! شال از روی سرم سرمیخورد و روی شانه هایم می افتد. جوابی نمی شنوم. با آرامش خاصی پشت سرم را نگاه می کنم بادیدن چشمهای گرد یحیی که روی زمین قفل شده اند، لبخند می زنم و می گویم: " bienvenue! cousine Bonjour سلام پسرعمو. خوش اومدی!" دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سالم! ممنون! باتعجب و اشتیاق می پرسم: " ?français parler vous-Pouvezمیتونی فرانسوی حرف بزنی؟!" آره! نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟! حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و بگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم: " تواتاقشه" سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به سرشانه اش می رسد. بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟! نه! هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید: داداش! کی اومدی؟! تازه! بیام تو؟ کارت دارم یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا! یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید و یک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم: -چی شد؟! حالت خوبه؟! صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ تر می کند یحیی- نه نیستم! قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان میدهد. با پر رویی می پرسم: -چتونه؟! یلدا- توواقعا نمیدونـی؟ -نچ. محیا- عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیــی یه پسر جوونه. سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش جولون بدی. -چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم. یلدا- داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـی وقت زن گرفتنشه خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم -خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟ یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد. میخواهم بگویم که تقصیر خودش است. این تازه مقدمه ی شاهنامه بود. با احتیاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد در لا به لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love