#قبله_ی_من
#قسمت106
هفده...
بیست و پنج..
سی و شش
چهل و دو
چهل و سه
می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همه ی هستی مامان!
لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی!
همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی
است! قبل از سلام حتما می گویم که برای میوه ی دلمان لباس خریدم! دستهایم را که
ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم
باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای اقا!
باصدای پدرم لبخند روی لبهایم میماسد.
بامنی دختر؟
-س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟
عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟!
نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد
-بلی! خوب خوب...رفته بود. یم...
بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم...
-بله!
مهمون نمیخوای؟
چه عجیب!
-چراکه نه! قدمتون سرچشم!
پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.
و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم
نگاه
می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید...
لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیس. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ
داره میاد
ازجا بلند میشوم و به سمت اشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اپن
گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش انجا
گذاشتم تا بخوانم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم...البته بعید میدانم
چیزی هم بخوانم! قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را
اماده
روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم.
دوست ندارم اینطور جلوی پدرم بگردم. لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به
پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشو
بیرون می اورم. حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد! از بزرگ نمایی اتفاق
احتمالی ل*ذ*ت میبرم! زنگ در به صدا در می اید باعجله بافشار دادن دکمه ی اف
اف در را باز و صدایم را برای سلام احوال پرسی گرم صاف می کنم...پدرم دراستانه در
بالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای ب*و*س*یدن صورتش روی
پنجه ی پا
می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! اوهم دودستش رادورم حلقه می کند و من را
محکم
به س*ی*ن*ه میچسباند. احساس ارامش می کنم اما بعداز چندثانیه معذب میشوم
و خودم
را عقب میکشم. لبخند میزند اما تلخ!
از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟!
اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم.
شانه بالا میندازم و دررا می بندم. او که ازاین کارها نمی کرد!
میخوای برگردم؟
-چی؟! نه بابا.. خیلیم خوش اومدید!
مزاحمت شدم دختر.
-نه اتفاقا خوب موقع اومدید!
و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی
که
کرده ام چشم میدوزد.
امروز رفتم خرید. بااجازه خودم!
↩️
#ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟
@Delbari_Love