اما جنسش فرق داشت، مادرانه... تا دیر وقت کنار هم بودیم و من فقط ذخیره کردم. تک تک ِ خنده ها و نگاه هایش را.. باید آذوقه جمع میکردم محضه تحملِ ندیدنش.. نمیدانم چقدر گذشت که عزم رفتن کردند و این یعنی قلبم به پهنایِ آُسمان فشرده شد. اشک به صورتم چنگ زد و من آرام به اتاق خزیدم. نباید کسی گریه هایم را میدید.. جلویِ آینه ایستادم و تند تند اشکهایِ بی امانم را پاک میکردم تا مجالِ خروج از اتاق و بدرقه را بدهد. اما نه.. لجبازانه میبارید.. حسام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت ( عجب دختر لووسی داریماا..  گریه میکنی؟؟ )  سپس آهنگین ادامه داد ( نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره..) اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بود ( میترسم امیرمهدی.. میترسم..) لبهایش کش آمد ( دقت کردی هر وقت میخوای سرمو شیره بمالی، صدام میزنی امیرمهدی؟؟) امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش جایی در زمین عراق گیر کرده بود. در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم. صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد ( قول میدم شهید نشم.. خوبه؟؟ ) قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند. (قول؟؟ ) میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد. صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد (قول.. ) بی اختیار با حنجره ایی خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند. خوش آهنگ و صیقل داده خواند (فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین..) پیشانی از پیشانیم گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید... و این یعنی چه؟؟ آن شب تا بیرونِ در بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم.. پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم...  (جنگ پایان پدرهایِ سفر کرده نبود شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست..)   ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love