_الآن یه مدته زیر نظر این حاج آقا رژیم غذایی‌هامون رو تغییر دادیم. رؤیا ظرف خوراک مرغی که فیروزه آورده بود را جلوی ستیا گرفت: _بفرما خوشکل خاله رو به فیروزه ادامه داد: _من که هیچی، شاهین هم خیلی تغییر کرده. فکر می‌کردم دیگه عمر عشق‌مون تموم شده. الآن که به اون روزها فکر می‌کنم می‌بینم که خیلی رفتارهای اشتباهی داشتم که باعث سردی رفتار شاهین شده بود. فیروزه به گوشه‌ی میز زل زد: _من که هیچ امیدی برام نمونده. همه زندگیم بند طلسم و جادو شده. حتی طلاق هم نمی‌تونم بگیرم. _اتفاقا چند روز پیش حاج آقا تو کانال یه سری مطالب در مورد سحر و جادو گذاشت. اگه موافق باشی برات یه نوبت مشاوره می‌گیرم. سرش را تکان داد: _هی خبر نداری پیش چند تا دعانویس و رمال رفتم! این مادرشوهر گور به گوری یه طلسم سر عقد برام خونده که تا وقتی امید زنده‌اس از شرش خلاص نمی‌شم. رؤیا لقمه را به زور پایین داد: _باورم نمی‌شه یه آدم انقده خبیث باشه! اما به نظرم ضرری نداره حداقل یه بار پیش حاج آقا برو. قضیه رو بگو ببین چی می‌گه. فیروزه شانه‌هایش را بالا برد. _کی فهمیدی مادر امید طلسم برات گرفته؟ _بعد از عقد خیلی بهم احترام می‌ذاشتن. امید انقده بهم محبت می‌کرد که عیب و ایرادهاش رو نادیده گرفتم. هر چی مصطفی برا فهیمه می‌خرید، یکی، دو روز بعد امید برا من می‌گرفت. اولین عیدی هم که برام گرفت یه گوشی موبایل بود. لبخندی روی لبش نشست: _ یه گوشی نوکیا هشتاد و دو_ده با یه جلد صورتی. یادمه فهیمه همون شب به مصطفی با شوخی گفت: گوشیمو عوض کن. یک نگاه به ستیا انداخت. تک سرفه‌ای کرد: _مامان جان میشه یه لیوان آب برام بیاری؟ _الان خودم میارم. فیروزه ابرویی بالا برد: _اوهو اوهو... نه خاله. ستیا هر وقت برام آب میاره خوب می‌شم. رؤیا منظورش را فهمید. ستیا به طرف آشپزخانه دوید. فیروزه تند تند گفت: _حرف موبایل رو زدم یادم افتاد. بگو بعد عقدمون کی زنگ زد؟ _لابد امیر! یک ماه بعد از عقد من و امید، تلفن همراهم، وسط بازی مار، زنگ خورد. امید بعد از ناهار خوابش برده بود. صدای خر و پفش هوا بود. دکمه بی‌صدای گوشی را زدم و از اتاق پذیرایی بیرون رفتم. کمی به صفحه نگاه کردم اما شماره آشنا نبود. دکمه سبز را فشار دادم. بعد از چند لحظه سکوت، صدای غریب و آشنایی سلام کرد: _خو خوبین فیـ... روزه خانم؟ به مغزم فشار آوردم. _ممنونم بفرمایید. _خیلی وقته خواستم باهاتون تماس بگیرم... یکدفعه یادم افتاد: _آ... خوبی آقا مصطفی؟ ببخشید نشناختم! با شماره کی زنگ زدی؟!... هنوز داشتم حرف می‌زدم که گفت: _فیروزه خانم مصطفی نیستم. مهرزادم. یخ کردم. از تونل زمان رد شدم و به آن روز شوم رسیدم. دوباره امیر سرم داد کشید. تنهایم گذاشت. مرد مزاحم دنبالم کرد. دویدم. پاشنه‌ی کفشم شکست. زمین خوردم. مزاحم نزدیکم شد. _فیروزه خانم هستین؟ الو... قبل از اینکه کسی متوجه شود، به حیاط رفتم. نفس زنان گفتم: _بله بفرمایید... ببخشید اشتباه گرفتم! _نه بابا چه اشکالی داره! خیلی از رُفقای مشترک‌مون هم من و مصطفی رو پشت تلفن اشتباه می‌گیرن. چیزی نگفتم. منتظر ماندم تا بفهمم برای چه زنگ زده است! دوست داشتم بپرسم شماره‌ام را از کجا آورده؟! فکر کردم خب حتماً از مصطفی گرفته! جوابی برای چرا و چطورش پیدا نکردم. کمی ساکت ماند. بعد اینطور ادامه داد: _عذرخواهی می‌کنم که مزاحم شدم! پاتون بهتره؟! _بله خدا رو شکر به لطف زحمات شما... باز هم ساکت ماند. _حقیقتش خیلی وقته دست دست می‌کنم تا باهاتون حرف بزنم. هزار فکر از سرم گذشت: «یعنی فهیمه و مصطفی مشکل پیدا کردن؟! اون روز دکتر حرفی بهش زده که به من نگفته؟! چیزی از من پیشش جا مونده؟! شاید فقط می‌خواد حالمو بپرسه!...» _پشت تلفن که کمی غیر ممکنه ولی اگه اجازه بدین تا فردا شب ببینمتون... _اتفاقی افتاده؟! _نه نه نه. _در مورد مصطفی ست؟! _نخیر نگران نشید. _آخه من یکم نگران شدم. میشه بگین در مورد چیه؟! _در موردِ... خودمون. _خب بفرمایید... _ام... آخه... چطور بگم؟! میشه تا یه ساعت دیگه ببینمتون؟ به ساعت گوشی نگاه کردم. پنج دقیقه به پنج بود و یک ساعت دیگر امید به مغازه می‌رفت. خواستم قبول کنم که به خودم نهیب زدم: «چته دختر؟! تو شوهر داری عقلت کجا رفته؟! اما اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟» _اگه میشه همین الآن بگین من نمی‌تونم بیام. _ام خب چیزه... از روز عقد مصطفی همش دارم با خودم کلنجار می‌رم که... چطور بگم؟! یکدفعه لامپ مغزم روشن شد. آب دهانم را قورت دادم. مهرزاد با تته پته ادامه داد: _راستش من یه شرکت واردات دارم تو دُبی. البته بین تهران و دبی در رفت و آمدم. هنوز خودم هم نمی‌دونم اهل کجام. تک خنده‌ای کرد: _می‌گن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی لبم را گاز گرفتم. _خوا خواستم نظرتون رو بپرسم زبانم به دهان چسبید.