#داستان
#فیروزهی_خاکستری79
#غافلگیری
_هیچ بلیطی برا مَشت نی!
لبهایم را بالا بردم. مامان گفت:
_خب با ماشین خودتون برین
فرانک با ذوق وسط آمد:
_تازه شمال هم میتونید برید. هم فال هم تماشا
قرار شد شبِ حرکت امید خانه ما بماند. چمدان و وسایل سفر را دم هال کنار هم گذاشتم. رختخوابمان را در پذیرایی پهن کردم. دو، سه باری شماره همراهش را گرفتم. جوابی نداد. چشمم از ساعت کَنده نمیشد. ساعت از یازده و نیم گذشت. صدای زنگ آیفون بلند شد. به جای برداشتن آیفون به طرف حیاط دویدم. خودش بود. با چشمان خمار و خسته به در تکیه داد:
_برو چمدونت رو بیار
بدون حرف برگشتم. چمدان را به امید رساندم. غر زد:
_هو چه خبره این هوا چمدون؟!
در صندوق را باز کرد. تقریبا پر بود. برای اینکه حال و هوایش عوض شود، با خنده گفتم:
_هو چه خبره این هوا وسیله؟!
خمار نگاهم کرد:
_اینا که مال من نی فقط...
_هان نکنه مال خونواده هم آوردی؟!
_مامان و آزاده و ایمان هم بامون میان.
فکر کردم شوخی میکند:
_پس بابا و آرزو و شوهرش چی؟
جدی گفت:
_بابا که پای مغازهاس. آرزو و شوهرش هم با ماشین خودشون میان.
مدتی فقط نگاهش کردم. منتظر بودم بزند زیر خنده و بگوید شوخی کرده...
حول و حوش ساعت هفت صبح امید زنگ زد. با چشمهای پف کردهام به گوشی نگاه کردم. سرم از شدت درد در حال انفجار بود. به سرم زد جواب تلفنش را ندهم. حرف دیشب مامان در ذهنم تکرار شد:
«سخت نگیر مامان! اونجا تو و شوهرت سوییت جدا میگیرید. اتفاقاً دسته جمعی بیشتر خوش میگذره!»
بالاخره تلفن را جواب دادم. امیدوار بودم تمام حرفهای دیشبش فقط برای امتحان کردن من باشد.
_تنبل خانم آماده شو دارم میام
بارقهی امید در دلم روشن شد. گفت «دارم میام» حتماً سر به سرم گذاشته! مگر میشود ماه عسل را با خانواده رفت؟!
یک مسکّن کدئین بالا انداختم. با صدای بوق، با مامان و فرانک خداحافظی کردم. مامان سینی قرآن و ظرف آب به دست دنبالم آمد. اولین نگاهم به صندلی عقب ماشین خورد. لبخند روی لبم نشست. مامان چشمک زد. با روی باز به امید سلام کردم. برعکس دیشب سرحال بود.
_امید جان بیا مامان از زیر قرآن رَدِت کنه.
پیاده شد. از سر جایش گفت:
_دست شما درد نکنه مامان جان باید زودتر بریم دیره.
در راه به روی امید نیاوردم.
_عزیزم خوب خوابیدی دیشب؟
هنوز جوابم را نداده بود که ماشین را در مسیر خانهشان دیدم. سرم تیر کشید. خودم را امیدوار نگه داشتم؛ شاید چیزی جا گذاشته. دم در خانهشان ماشین آرزو و شوهرش با صندوق بالا پارک بود. امید بوق کوتاهی زد و پشت سرش ایستاد. نفس در سینهام حبس ماند. آزاده دم در به آرزو گفت:
_آجی من میخوام با شما بیام.
آرزو چشمانش را گرد کرد. دستش را مانع کرد:
_اصلاً!
آزاده با بغض به مادرش نگاه کرد.
_مامان بیا پیش خودم بشین اونا میخوان زن و شوهری بیان.
در دلم گفتم «ما هم که آدم نیستیم.»
امید پشت فرمان نشست. دستم را باز کرد. یکی از همان قرصهای نجات بخش کف دستم گذاشت.
_داغونی هان.
امید به خواست مادرش، جادهی چالوس را انتخاب کرد. پیچ و خم جاده، خاطرات مازوبن را برایم تداعی کرد. چشمانم را بستم.
سوار بر اسب از شالیزارها گذشتم. در بین راه بابا و امیر هر کدام سوار اسبی میتاختند. امیر بیتوجه به من تاخت. بابا صورتش را برگرداند. با اخم نگاهم کرد. دستش را به طرفم کشید:
_فیروزه، فیروزه
چشم باز کردم. امید جلوی صورتم ایستاده بود.
_زندهای؟
یک لحظه طول کشید تا فهمیدم کجا هستم. باد شدیدی وزید. درهای ماشین باز بود. همه کنار دریای موّاج ایستاده بودند. آزاده دنبال موج آب میدوید و صدای خندهاش بلند بود. امید به آنها نگاه کرد. چیزی جلوی دهانش گرفت و بخار زیادی از دهانش خارج کرد. هوا سرد نبود. بوی بدی در دماغم پیچید. چشمانم را مالیدم. روی صندلی جابجا شدم. به امید زل زدم. دوباره دستش را نزدیک دهانش برد. سیگار میکشید.
❥❥❥
@delbarkade