#داستان
#فیروزهی_خاکستری80
#ماه_عسل۱
یک ویلای ارزان در چالوس پیدا کردیم. در اصل سوئیتی یک خوابه بود. یک سالن بیست متری که یک اجاق و سینک کوچک در گوشهی آن نصب بود. در قسمتهای مختلف موکتش لک و جای سوختگی بود. آرزو به محض ورود چمدانش را به اتاق خواب برد. بیرون آمد و در را بست. چشم و ابرو نازک کرد:
_اتاق مال من و یاشاره کسی که اعتراض نداره؟
آزاده بلند گفت:
_من اعتراض دارم چرا شما همش تافته جدا بافتهاین؟!
آرزو ابرویش را بالا برد:
_برو بچه مثبت چهاردهه
بیرون رفتم. به امید اشاره کردم که حرف دارم. با صورت کج و کوله کنارم آمد. ابروهایش را بالا برده و سرش را به طرفم جلو کشید. لبخندی به لب داشت. فکر کردم کدام گلایهام را بگویم؟!
_همه با هم قراره اینجا بمونیم؟!
_هان مگه چشه اینجا؟!
بوی سیگار میداد.
_فقط یه اتاق داره!
_خب انتظار داری برا هر کدوممون یه اتاق داشته باشه؟!
چشمانم را گرد کردم:
_امید من کاری ندارم مثلاً اومدیم ماه عسل؛ فقط انتظار که نداری جلوی داداشت دراز بخوابم وسط سالن؟!
_خب دراز نخواب عزیزم گرد بخواب...
زد زیر خنده. با دست جلوی دماغم را باد زدم.
_نگفته بودی سیگار میکشی...
وسط خنده اخم کرد:
_ول کن بابا اومدیم کمی خوش باشیم؛ هی غر میزنی!
رفت. همانجا ماندم. فکر کردم اصلاً داخل نروم. تلفنم زنگ خورد.
_آره مامان جان... تازه ویلا گرفتیم داریم وسایل رو میبریم داخل... خوبه... تو فکر نباش... آره یه اتاق داره... ایشاالله
امید از دم در صدا زد:
_گزارشت که تموم شد بیا تو.
چارهای جز تحمل کردن نداشتم. وارد حیاط شدم. به زور دو ماشین پراید جا شده بود. مادر امید برای قلیان زغال میگرداند. لبخند زد:
_خوش میگذره عروس؟
به زور لبهایم را کش آوردم. فکر کردم با این چیزهای تازهای که هر لحظه از شما میبینم حتماً خوش میگذرد.
داخل سالن، ایمان رکابی و شلوارک به تن، با امید و یاشار و آرزو پاسور بازی میکردند. همه جا پر از دود بود. آرزو و شوهرش از یک قلیان دود میگرفتند. آزاده بدون توجه به حضور برادرها و یاشار، تاپ و شلوارک پوشیده بود و موهای بلند و لختش را روی شانهاش ریخته بود. هدفون به گوش لب میزد. حرکات ریزش نشان از گوش دادن به موسیقی بود. تا به حال خانواده امید را اینطوری ندیده بودم. حس غربت عجیبی داشتم. خودم را حتی از امید دور دیدم. سرم تیر کشید. به سرفه افتادم. توجه همه به من جلب شد. یاشار به امید گفت:
_پاشو کارت دراومد
آرزو اظهار نظر کرد:
_چقدر خوش سفره!
امید سیگار خاموشی به لب داشت.
_قرص میخوای بِت بدم؟!
آرام گفتم:
_نه... فقط یه جایی که بتونم بخوابم.
امید در اتاق را باز کرد. خطاب به آرزو غر زد:
_آرزو زِر الکی نمیزنی این اتاق منه.
آرزو ناله کرد:
_امید
هنوز برای رفتن به اتاق اکراه داشتم. امید بازویم را به داخل هول داد. با همان مانتو و روسری یک گوشه سر روی بالش گذاشتم. سرم تیر کشید. دلم نمیخواست به هیچ کدام از چیزهایی که امروز اتفاق افتاد فکر کنم. چشمانم را به هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم.
هر روز از این باغ بَری میرسید... تنها کاری که کردم سکوت بود. یک ساعت هم با امید تنها نبودم. فقط وقتی کنارم میماند که پیشنهاد قرص داشت. حالم از همیشه بدتر بود.
_فیروزه جون همیشه انقد بد سفری؟!
_مادر نکنه مریضی خاصی داری؟!
برای اینکه نیش و کنایههای مادر و خواهرش و بیتفاوتیهای خودش را تحمل کنم، روزی دو قرص میخوردم. روز پنجم طاقتم تمام شد. سر سفره شام گفتم:
_کی ایشاالله حرکت کنیم برا مشهد؟!
هیچکس توجه نکرد. انگار اصلاً صدای من را نشنیدند! امید نگاهم کرد و نیشخند زد:
_تو هنو تو فکر مَشَتی؟! به ما که داره خوش میگذره.
_فکر کنم قرارمون همین بود: ماه عسل بریم مشهد.
_تو خودت هم ماهی هم عسلی...
مادرش وسط آمد:
_خب امید جان تا ما اینجاییم چند روز ببرش مشهد و بیاین.
_یه چی میگی مامان انگار مَشت همین بغله!
از فرصت استفاده کردم:
_اتفاقا خیلی هم خوبه اگه بقیه دوست دارن، اینجا بمونن تا ما برگردیم.
امید خواست چیزی بگوید که بلند شدم:
_وسایلمون رو جمع میکنم ایشاالله صبح حرکت...
به تنها اتاق ویلا رفتم.
_بیبین چی کار میکنی مامان!
آرزو بی پروا گفت:
_تو رو خدا چند روز ببرش خیلی رو مُخه.
_خفه
_تو دخالت نکن عزیزم.
کلمات مادرش را بریده شنیدم:
_به من گوش کن... تو جاده... ماشین خرابه... برگرد.
سریع وسایلم را جمع کردم. تصمیم گرفتم هر طوری شده از آنها جدا شویم.
چمدانم را جلوی در هال گذاشتم. از امید سوییچ خواستم.
آرزو با لبخند تمسخرآمیزی گفت:
_ما که لیاقت نداریم لااقل یه زعفرون و نباتی برامون بیارید.
ایمان دستش را بلند کرد:
_من فقط تسبیح میخوام.
همه به جز امید خندیدند.
❥❥❥
@delbarkade