بعد از نماز صبح امید را صدا کردم. تکانش دادم. فایده‌ای نداشت. وسط سالن بیهوش افتاده بود. تا دیر وقت مشغول بازی و بگو بخند بود. صبرکردم. چند ساعت بعد دوباره تکانش دادم. چشم باز کرد. چشمانش مثل خون بود. _امید ساعت دهه غلتی زد و دوباره خوابید. نماز ظهر را خواندم که بالاخره اولین نفر بیدار شد. مادر امید از گوشه چشم نگاهی به سجاده‌ام کرد و به حیاط رفت. سراغ امید رفتم. بیدار شد. دست و پایش را مثل جنینی جمع کرد. به خودش لرزید. صورتش مچاله شد. دست و پایم یخ کرد. سریع به حیاط رفتم. مادر امید داخل ماشین امید نشسته بود. خودش را رساند. بی سر و صدا ایمان را صدا زد. ایمان خونسرد نُچی گفت و در بالش فرو رفت. از مادرش لگدی خورد. _مگه نمی‌گم پاشو یه فکری براش کن. با اکراه بلند شد. از جیب لباسش چیزی درآورد. به مادرش نگاهی کرد و چشم و ابرو بالا انداخت. مادر امید من را تا اتاق همراهی کرد. _چی شده؟! نمی‌خواد ببریمش دکتر؟ چرا اینطور شد؟! _خوشکلم هیچیش نیس. نترس. بیا تو فکر نباش. یک لیوان آب برایم آورد. دلداری‌ام داد. شروع کرد به جمع کردن لباس‌های امید: _بیا خوشکلم وسایلش رو جمع کنیم دیرتون نشه. الان خوب می‌شه. هیچی نیس... چند دقیقه بعد، امید سرحال و خندان به اتاق آمد اما هنوز چشمانش قرمز بود: _عزیزم آماده‌ای؟! بریم؟ آب دهانم را قورت دادم. روبرویش ایستادم. دستانش را باز کرد. به رویم خندید: _چرا ایجوری نیگام می‌کنی؟! ها؟! مادرش پیراهنی روی دوشش انداخت: _هی می‌گم یه پتو گرم بنداز روت لرز می‌کنی. می‌خواین اصلاً نرید؟! دستانش را دورم حلقه کرد و سرم را بوسید: _نخیر میخوام خانم خوشکلمو ببرم زیارت... امید پشت فرمان خواند و دست زد و رقصید. به پیشانی‌اش دست کشیدم. بلند خندید. کف دستش را به پیشانی کوبید. گردنش را چرخاند. با آواز خواند: _یک پسری مثل من همش در انتظاره/ یه دختری مثل تو چرا باور نداره... امید سرحال بود و ماه عسل‌مان تازه شروع شده بود. گلایه و ناراحتی را کنار گذاشتم. به حرکات امید خندیدم. برایش دست زدم. بعد از یک ساعت به نوشهر رسیدیم. اول شهر ماشین ریپ زد. اخم‌های امید درهم رفت. کنار زد. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. یاد حرف‌های دیشب مادرش افتادم. امید پشت فرمان نشست. استارت زد. ماشین روشن نشد. فکری مثل خوره به جانم افتاد. دوباره سراغ کاپوت رفت. نگاهی به داشبورد و اطراف انداختم. درِ جاسیگاری را برداشتم. قطعه‌ای در آن بود که نمی‌دانستم چیست. امید را صدا زدم. چشمانش تنگ و گشاد شد: _شمع ماشین اینجا چی‌کار می‌کنه؟ به رو نیاوردم. کمی به ماشین ور رفت. داشبورد را باز کردم و دوباره گشتم. یک کاغذ لول شده پیدا کردم. با خطوط ناخوانایی نوشته شده بود. ذهنم سمت دعای بخت گشای خانم اعتماد رفت. یادم افتاد که دعا را به آب ندادم. بعد از عقد، خانم اعتماد سر راهم را گرفت: _دیدی فیروزه دیدی چی شد؟! نگفتم این دعا کارگشاس؟! خنده‌ی عجیبی کرد: _ایشاالله خوشبخت بشی! خونواده شاهقلی خیلی خوبن هان، حرف ندارن، چقدر هم دست و دلبازن!... امید استارت زد. ماشین روشن شد. به داشبورد باز نگاه کرد: _چی می‌کنی؟! کاغذ را کنار دستم، بین صندلی و در وِل کردم. حرکت کرد. با تردید پرسیدم: _مشکلی نیست؟! می‌ریم مشهد؟! _بیبین خوشکلم از زمین سنگ بباره می‌برمت... خندیدم: _از زمین چطوری سنگ بباره؟! اخم کرد. از جیبش سیگاری درآورد. گوشه لبش گذاشت: _میرزا غلط گیر شدی؟! چشمانم چهارتا شد: _امید می‌خوای سیگار بکشی؟! فندک را به سیگار نزدیک کرد: _نکشم خوابم می‌بره حالم خراب می‌شه. _امید من از دود سیگار متنفرم! سیگارش را بیرون پنجره نگه داشت. با دو انگشت لُپم را کشید: _آ قربون خانم نازک نارنجیم بشم! _جدی می‌گم _بیبین منو... فقط واسه رانندگی که خوابم نبره. خب؟! به خاطر اینکه برنگردیم سکوت کردم. تا دوازده شب، بدون اینکه پلک بزند راند. دو بسته سیگار کشید. ناهار و شام را در ماشین ساندویچی خوردیم. چشمان من از نور ماشین‌های روبرو خسته شد. سرم روی شانه‌ام افتاد و با وجود صدای بلند ضبط خوابم برد. با صدای امید چشم باز کردم. چشمان امید، مثل شفق آسمان، قدح خون بود: _پاشو بینم... گرفته خوابیده! _وای امید چرا برا نماز صدام نکردی؟! چشم و ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت: _این شوما اینم مَشَت. خمیازه‌ام نصفه ماند، وقتی گنبد طلای آقا را دیدم. اول مشهد روبروی حرم ایستاده بودیم. ناخودآگاه باران چشمانم سرازیر شد: _قربون گنبد طلات... فدات بشم! _بیا... قربون صدقه ما ایجوری نمی‌ری در بین اشک خندیدم. به صورت امید خیره شدم. دستم را روی لب‌هایم گذاشتم و برایش بوسه‌ای فرستادم: _قربون اون چشمای پر خونت برم عزیزم. _ایجوری که فایده نداره...