... حدسم درست بود. امید کلافه و عصبی همه خانه را برای طلاهایم گشته بود. دست به کمر زد. با گره دو ابرو بدون سلام پرسید: _فیرو طلاهات کو؟! دم در اتاق ایستادم. چشمم را در همه اتاق چرخاندم: _امید چی کار کردی؟! من همه اینجا رو مرتب کرده بودم. صورتش چروک شد. سگک کمربندش را باز کرد: _می‌گی کجان یا بزنم سیاه و کبودت کنم؟ چشمانم گرد شد: _نه بابا چشمم روشن. هر دم از این باغ بری می‌رسد... به طرفم آمد. چشمانش پر از خون بود و جدی: _خفه شو بینیم... کمربند را به طرفم پرت کرد. به بازو و پهلویم خورد. جیغ بلندی کشیدم. با وجود مانتوی پشمی که تنم بود، درد شدیدی حس کردم. هنوز باور نکرده بودم. به صورتش نگاه کردم. امیدی که می‌شناختم نبود. چانه‌ام را بین انگشتانش فشار داد. با دست دیگر گلویم را گرفت. _بِت گفتم طلاها کجاس؟ کدوم گوری بردی‌شون؟ بگو تا نکشتمت... چشمانم ازحدقه بیرون زده بود. تنها کاری که برای نجات خودم به ذهنم رسید، یک لگد بود. رهایم کرد. از درد به خودش پیچید. کف اتاق مچاله شد. از اتاق پریدم بیرون و به طرف در خانه دویدم. پشت سرم را نگاه نکردم. پله‌ها را دوتا یکی پایین رفتم. گریه‌ام گرفته بود اما اشکم درنیامد. با همان سرعت خودم را به خیابان اصلی رساندم. تاکسی دربستی گرفتم و به طرف خانه فهیمه رفتم. با دستان لرزان شماره‌ی مصطفی را گرفتم. نفس زنان و بدون مقدمه شروع کردم: _بهت گفتم این دیونه‌اس. هه. زده به سرش. هه. گفتم عادی نیستن. هه. _چی شده فیروزه؟! درست حرف بزن ببینم. الان کجایی؟ _می‌خواس منو بکشه. هه. به حضرت عباس روانیه... _خونه‌ای؟ لب‌هایم می‌لرزید: _هه هه. زدم بیرون _من الان میام دنبالت فقط بگو کجایی. _تو تاکسی. دارم میام خونتون. می‌ترسم برم خونه مامان بیاد دنبالم! _اشکال نداره کار خوبی می‌کنی. فهیمه در را باز کرد. توی بغلش بی‌هوش شدم. وقتی چشم باز کردم چند پرستار بالای سرم بودند. _با چی زده؟ _پدرشو دربیار _دستش بشکنه خودم را جمع کردم و به فهیمه نگاه کردم. صورتش به هم ریخته بود: _مصطفی گفت بهتره پرونده تشکیل بدیم. هر چه امید زنگ زد جواب ندادم. مصطفی گوشی را گرفت: _مرتیکه کسی زنش رو می‌زنه؟! یتیم گیر آوردی؟ اگه باباش زنده بود که زنده‌ات نمی‌ذاشت. وقتی اومدی کلانتریجواب پس دادی می‌فهمی به من ربط داره یا نه. در راه برگشت، شماره مامان روی گوشی افتاد. خودم را عادی گرفتم: _فیروزه خونه نیستی؟ می‌دانستم سراغم را از مامان گرفته: _نه خونه دوستمم چطور؟ _هیچی امید چندبار زنگ زد نگرانت بود. چرا گوشی‌تو جواب ندادی؟! _آ آره زنگ زد. نگران نباش! بعد از تلفن مامان، با دست دهانم را فشار دادم. بی‌صدا داد زدم. بازو و پهلویم تیر کشید. شب را خانه فهیمه ماندم. مصطفی با پدر امید حرف زد. فردا مادر و پدرش آمدند. دوباره آن سردرد لعنتی برگشته بود. پدرش خیلی راحت گفت: _غلط کرده پسره الدنگ... مادر امید وسط حرفش سرفه کرد: _والا از بچگی صداش در نمی‌اومد. مگر اینکه کسی حرف ناحساب باهاش بزنه. رو کرد به من: _حالا چیکار کردی که بچه اینقده عصبانی شده؟! _با کمربندش زد منو. کبود شده جاش. بعد هم بهم حمله کرد. داشت خفه‌ام می... رنگ به رنگ شد. با همان چرب زبانی همیشگی گفت: _خوشکلم می‌تونم چند دقیقه با خودت خصوصی حرف بزنم؟ ازش می‌ترسیدم. به فهیمه و مصطفی هم گفته بودم وقتی هستند هیچی نخورند. به فهیمه و مصطفی نگاه کردم. از صورت فهیمه هیچ نفهمیدم جز رنگ پریدگی. مصطفی پلک‌هایش را روی هم گذاشت. بعد رو به فهیمه گفت: _بیا تو اتاق کارت دارم. مادر امید لبخند یک طرفه‌ای زد و شروع کرد: _پس چرا رنگت زرده خوشکلم؟ نکنه دوباره از اون قرص‌ها می‌خوری؟! می‌دونی که از عوارض‌شون توهّم و خیالبافی هم هست. کنایه‌اش را گرفتم: _نه دیگه مراقبم از دست هر کسی چیزی نمی‌گیرم. انتظار چنین حرف‌هایی از من نداشت: _حتماً زبون درازی کردی عصبانی... _ماشین رو فروخته. الانم طلاهای منو می‌خواد... چشمانش را دیدم که گرد شد: _ماشین رو فروخته؟! دور برداشتم: _بله میگه برا کارم ولی من نمی‌دونم این چه کاریه! صدایم را پایین آوردم: _من به خونواده‌ام هیچی نگفتم اما من نباید بدونم شغل شوهرم چیه؟! چشمانش ریز شد و به فکر فرو رفت. پدرش گوشی همراهش را بیرون آورد: _وایسا زنگ بزنم بیات اینجا بینم چه غلطی کرده... بلند شدم: _اگه بیاد اینجا... مادرش دست روی گوشی گذاشت: _صبر کن. رو به من کرد: _من بهت تضمین می‌دم کاری به طلاهات نداره و دیگه دست روت بلند نمی‌کنه. آب دهانم را قورت دادم. کمی فکر کردم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade