_باید تعهد بده... مادر امید یک تای ابرویش را بالا داد: _زبون وا کردی ها... فکر کردم سکوت کافیست: _دفعه دیگه به شما زنگ نمی‌زنم. مستقیم می‌رم دادگاه. متوجه لحن کلامش نشدم: _نه دیگه کار به اونجاها نمی‌کشه. از حرفش برداشت مثبت کردم. به توصیه مصطفی و به خاطر تحویل سال، بدون تعهد به خانه برگشتم. نزدیک خانه، برای چندمین بار مصطفی توصیه کرد: _فیروزه... گوشی رو از خودت جدا نمی‌کنی. من یه ساعتی همین نزدیکی می‌مونم. _نه بابا برید خونه. نگران نباشید. مامانش اینا هم هستن. _دیگه بدتر... به فهیمه نگاه کردم: _دیگه انقدم هیولا نیست. _ایشاالله که اشتباه می‌کنم، ببخشید اینو می‌گم، ولی حواست جمع باشه؛ احتمال می‌دم مواد مصرف می‌کنه. مردمکم به سمت مصطفی چرخید. زبانم بند آمد. فهیمه گفت: _مگه نباید تو آزمایش معلوم شه؟! شانه‌هایش را بالا برد: _انقده ترفند بلدن که تو آزمایش معلوم نشه... باید ناغافل ازشون تست بگیرن. سرش را به عقب برگرداند: _حالا نرو تو فکر. اینو گفتم که حواست به همه چی باشه. _فیروزه کاش دیگه برنمی‌گشتی! یه وقت جادو جنبلت نکردن؟ مصطفی به فهیمه اخم کرد: _چه حرفیه؟! چرا تو دلش رو خالی می‌کنی؟ مگه الکیه یه زندگی رو از هم بپاشی! فهیمه روی حرفش اصرار کرد: _این چه زندگیــ... سقلمه‌ای به فهیمه زد و ساکتش کرد. در سکوت به بیرون نگاه کردم. هزار فکر به سرم هجوم آورد... فهیمه و مصطفی تا طبقه بالا همراهم آمدند. هنوز زنگ را نزده بودم که در باز شد. امید با قیافه نگران و مظلوم، روبرویم ایستاد: _خوش اومدی عزیزم... بیا ببین چه هفت سینی برات چیدم... چشمانش برق زد. دوگانگی رفتارش باعث شد بیشتر به حرف مصطفی فکر کنم. هفته‌ی اول نوروز خیلی خانه نبودیم. اقوام امید، پاگشای‌مان کردند. تفاوت زیادی بین خانواده مادری و پدری امید دیدم. عمو و عمه‌های امید، مثل پدرش طبع آرامی داشتند. اهل شلوغی و دورهمی‌های بزرگ نبودند. برعکس، هر سه دایی و خاله‌ی امید، هر شبی که ما دعوت بودیم با ما همراه بودند. _امروز سر سفره زنِ دایی عنایت بهم گفت که براش یه مانتو بدوزم. امید زیر خنده زد و سرش را تکان داد: _بعد چهار، پنج روز هنوز اینا رو یاد نگرفتی؟! اون که پیشت نشسته بود، زن دایی عباس بود دیونه... چشمانم را گرد کردم و زبانم را بیرون دادم: _ اِه! خوب شد گفتی. صدای موبایل امید درآمد. به ساعت نگاه کردم. از دو گذشته بود. پشتم را به او کردم و همزمان گفتم: _امید ول کن تو رو خدا این گوشی رو. متوجه بلند شدنش از روی تخت شدم. هنوز گوشی زنگ می‌خورد. _بیا خواهرته. جواب ندم؟! با فکر اینکه فهیمه باشد پریدم. امید ادا درآورد: _ول کن تو رو خدا گوشی رو... خندیدم: _چرا به خودم نزده؟! اسم فرانک به لاتین روی صفحه‌ی کوچک و رنگارنگ گوشی امید روشن و خاموش شد. انتظار تماس فرانک آن هم در این ساعت را نداشتم. تنم با لرزش گوشی به لرزه افتاد. در گوشی را باز کردم و تماس برقرار شد: _ببخشید آقا امید خواب بودین؟! تلاش کردم لحن صدای فرانک را تشخیص دهم: _سلام چیزی شده فرانک؟! چند ثانیه صدای فرانک قطع شد: _تو...یی فیـ روزه! _چی شده؟! حرف بزن. دلم ریخت. صدای نفس‌های فرانک را از پشت گوشی شنیدم: _فیروزه، ننه... تا صبح خواب به چشمم نیامد. گریه کردم. عزا گرفتم برای رفتن ننه، برای نبودن بابا و برای روبرو شدن با امیر.