اون همیشه‌ی خدا تنها بود.. تنها غذا میخورد میخابید می‌رقصید فیلم تماشا میکرد؛ تک و تنها پشت میزغذا خوری مینشست و همینطور آروم ابمیوه میخورد گاهی هندزفری داخل گوشش میزاشتو آروم با ریتم آهنگ سرشو تکون میداد وقتی سرشو تکون میداد موهای کوتاه و تیغ‌ تیغیه قهوه‌ایش تکون میخوردن.. بیشتر اوقات دستکشای مشکی میپوشید و خودشو باهاشون سرگرم میکرد. گفتم وقتی میخندید لپش چال می‌افتاد؟ تو اتاق کوجیک و سادش یه گرامافون داشت اون گرامافانو بیشتر از هرچیزی دوس داشت و دلش میخاست به کسی نشونش بده ولی همونطور ک گفتم ؛ خیلی تنها بود. موقع فیلم دیدنو کتاب خوندن چشمای قهوه‌ای و سادش میدرخشید درخشش چشمات وادارت میکرد نگاهتو از هرچیز دیگه‌ای برداری و به اون چشمای‌ قهوه‌ای بدوزی.. صورتش اصلا صاف نبود کلی کک و مکای بامزه داشت میتونستی ساعت‌ها بشینی و با کک و مک های صورتش شکلای مختلف بسازی.. آدم ساکتی بود ، بیشتر اوقات آسمونو نگاه میکردو اسم ستاره هایی که بلد بودو با خودش تکرار میکرد . و یه روز اون دختر مرد ! با کلی امید و آرزو.. کسی نفهمید ، کسیم برای مراسم ختمش نیومد هیجکس حس نکرد یه آدم از این دنیا کم شده.. هیچکس برق چشماشو وقتی یه جیز جالب میدید درک نکرد باهاش ابمیوه نخورد و نخندید هیچوقت کسی نیومد گرامافون قدیمیشو ببینه.. هیچکسم کک و مکای صورتشو نبوسید؛ به همین سادگی! کسی نفهمید که چرا مرد؟ خب البته کسیم اهمیت نمیداد که بخاد بفهمه.. اونا فقط تنها عکسی ک از کلاس پنجم ازش داشتنو کات کردنو به دیوار مدرسش زدن و اون یه قاب شد گوشه‌ی دیوار .. فقط یه قاب گوشه‌ی دیوار:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌:) ↠ @delbarnadashtam°•