دلدادگی💞
#قصه من
نگاه بزرگمهر در چشمان اندوهناک گلی… کاش هوس کباب می کرد… هوس آلوچه های میدان تجریش… کاش هوس امامزاده صالح می کرد… هوس آش دست پخت مامان او را… کاش هوس امام رضا می کرد و زیارتش..چه باید می کرد با هوس های گلی که از عهده ی او خارج بود… زن روبرویش هوس خانواده اش را کرده بود… هوس نداشته هایش… هوس حسرت هایش… گلی سکوت بزرگمهر را که دید، با قلبی سنگین، پر از حسرت و هوس های برآورده نشده، تکیه از دیوار گرفت: من باید برگردم استیشن. بزرگمهر نشسته روی تخت رو به او گفت: صبر کن کارم باهات تموم نشده. گوشی را از جیب بغل کتش درآورد. -الو سلام. … -بیا بالا… من تو بخشم… اتاق استراحت خانم ها. … -تو بیا، خودت می فهمی. تماس را قطع کرد و گوشی را در جیبش سر داد. گلی حیران پرسید: با کی حرف زدی؟! کی قراره بیاد؟! بزرگمهر مطمئن جواب داد: سبحان. گلی با چشمانی درشت شده گفت: دکتر رحمانی؟! انگشتش را طرف بزرگمهر گرفت: تو به دکتررحمانی زنگ زدی؟! دیوونه شدی؟! می فهمی داری چکار می کنی؟